معوز

لغت نامه دهخدا

معوز. [ م ِع ْ وَ ] ( ع اِ ) جامه کهنه. ( دهار ). جامه کهنه هر وقتی بدان جهت که لباس درویشان است. مِعْوَزَة. ج ، معاوز. ( منتهی الارب ) ( آنندراج ) ( از اقرب الموارد ). جامه کهنه و مستعمل. ( ناظم الاطباء ).

معوز. [ م ُع ْ وِ ] ( ع ص ) درویش و نیازمند. ( منتهی الارب ) ( ناظم الاطباء ). فقیر. ( اقرب الموارد ).

معوز.[ م َ ] ( اِخ ) شهری است در کرمان ، میان این شهر و جیرفت دو منزل است از طریق فارس. ( از معجم البلدان ).

فرهنگ فارسی

شهری است در کرمان میان این شهر و جیرفت دو منزل است از طریق فارس .

پیشنهاد کاربران

بپرس