میرزاوند

لغت نامه دهخدا

میرزاوند. [ وَ ] ( اِخ ) نام یکی ازدهستانهای بخش الوار گرمسیری شهرستان خرم آباد ، واقع در خاور بخش با 1500 تن جمعیت و 7 آبادی. آب آن از رودخانه ها تأمین می شود وهوای آن گرمسیر است. این دهستان محدود است از شمال و باختر به دهستان قیلاب بالا، از جنوب به اندیمشک ، ازخاور به دهستان یعقوب وند. دیه های مهم آن عبارت است از: محمودعلی. جوروند. چل. ساکنان از طایفه میرزاوند میر عالی هستند. ( از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 6 ).

فرهنگ فارسی

نام یکی از دهستانهای بخش الوار گرمسیری شهرستان خرم آباد
دهستان در خاور بخش واقع است و ۷ آبادی دارد که سکنه آنها ۱۵٠٠ تن میباشد. حاج میرزا حبیب الله رشتی از فقها و علمای نامی زمان خود و در فقه و اصول

پیشنهاد کاربران

غلام فرزند رضا و فرخی ریاست بخش بزرگی از طایفه میرزاوند و حتی عده ای از قلاوندها را بدست داشت و حسینعلی پسر شیرمرد هم ریاست بخش دیگر را عهده دار بود غلام فرزند بزرگ در بین نوادگان میرزا در آن موقع بود و اما بعدها غلام به خاطر پیریش ریاست کل طایفه را به حسینعلی فرزند شیرمرد پسر عمویش که آدم جوانی بود واگذار کرد حسینعلی فرزند شیرمرد در دورانش ریاست طایفه میرزاوند و حتی بخش وسیعی از طایفه قلاوند را بدست داشت و طبق روایت ریش سفیدان میگن که حسین خان ساکی رییس طایفه ساکی را به قتل رسانده دوران ریاست حسینعلی شیرمرد و حسین خان ساکی طبق برآوردها در اوایل دوران قاجاریه دوران آقامحمدخان قاجار بوده.
...
[مشاهده متن کامل]

روایت است والی ایلام و لرستان ابوقدره که آن دوران منتصب دولت قاجاریه بود با اردی و تفنگچی هایش به بخش الوار گرمسیر آمده بود و گفت غلام کدخدا کجاست و غلام به پیش ابوقداره آمد گفت مالیات طوایف میرزاوند و قلاوند را واسم چطوری حساب می کنی و او گفت از هر خانوار چهل چهل گرفته شود یک نفر گفت حسینعلی پسر شیرمرد جوان تر و داناتر در این زمینه و حسینعلی پسر شیرمرد به پیش والی آمد گفت از خانوارهای فقیر کمتر از بقیه گرفته شود.
( حسینعلی پسر شیرمرد از نزدیک ترین افراد به حسین خان ساکی بود و به دلیل اختلاف که بینشان به وجود آمده بود نقشه قتل او را طرح ریزی و اجرا کرد )
حسین خان ساکی والی لُرستان بود و تا دوران او لرستان از حیطه والی ایلام مجزا بود غلام و حسینعلی در دورانی که بزرگ - باش آغا و تتر که بعدها در دوران اواخر قاجاریه و دوران رضاشاه پهلوی فرزندان بزرگ ریاست طایفه قلاوند را بدست گرفتن می زیستند و طبق روایت همین بزرگ - باش آغا - تتر - شاه نظر و کیخا فرزندان قاسم کدخدای طایفه قلاوند نیز نبودند و کدخدای طایفه قلاوندکه همین ها و عده ای دیگر بودند در دوران آنها بدست یک نفر دیگر به اسم صادی فرزند مرادی بود.
حسین خان ساکی قصد داشت که تمام لرستان و خرم آباد را به زیر سیطره خودش دربیاورد و حتی با والی ایلام ابوقداره بر سر این موضوع نزاع و اختلاف داشت روایت است موقع کشته شدن حسین خان ساکی او این شعر را سرائید:
حسینعلی شیرمرد صادی مرادی. . . . . دست بَکش بالا سرم اَر وا مه داری. . . . . دست بَکش بالا سرم دِ اِیچه وِرِسم. . . . . بَنِمت دِ ترازی سیت زَر بریزم
طبق روایت بعد به قتل رسیدن حسین خان ساکی، حسینعلی فرزند شیرمرد سر او را برید و در توبره گذاشت و برای ابوقداره والی ایلام ببرد.
بعد مرگ حسین خان دوباره لُرستان توسط والی ایلام اداره می شد و والی از طرف دولت قاجار مالیات از مردم می گرفت و به دولت می داد.
روایت کردن که همین حسین خان ساکی سگی داشت که آن سگ را دوست داشت در یک روز سگ می میرد و تا دو سه روز مجلس عزا برای سگ برگذار کرده و دستور داد هر که به مجلس عزا می آید باید گریه سر دهد.
. . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . .
شجره نامه فرزندان غلام

میرزاوند
شجره نامه فرزندان سردار
میرزاوندمیرزاوندمیرزاوندمیرزاوندمیرزاوندمیرزاوند
دنباله شجره نامه فرزندان افشار
میرزاوندمیرزاوندمیرزاوند
شجره نامه فرزندان افشار
میرزاوندمیرزاوندمیرزاوندمیرزاوندمیرزاوندمیرزاوند
صیفور از بزرگان طایفه بزرگ میرزاوند
صیفور فرزند برزو از تیره افشار بود بعد مرگ تقی خان فرزند عیدی صیفور ریاست حوز افشار را بدست گرفت صیفور چندین برادر داشت به نام های بهتوش - احمد - والی - یوسف و سیف الدین که در بین این برادرنش روایت است بهتوش هم آدم سرسخت و جنگی بود و والی نیز آدم مهمی بوده صیفور طبق روایات آدم بی رحمی نیز بود او از قدرتمندترین کدخدایان و سران بخش الوار در دورانش بود و در بین سران طوایف نام آشنا و اسم رسم دار بود روایت شده صیفور آنقدر مغرور و متکبر و مهم بود که حسینقلی پاپی پدر خانجان رضایی پاپی رئیس طوایف پاپی لرستان که آدم بسیار مهم و سرشناس در لرستان بود را به حساب نمی آورده!
...
[مشاهده متن کامل]

عباس خان رییس طایفه قلاوند بود و به ماموران نظامی دولت رضاشاه پهلوی برای گرفتن یاغیان کمک می کرد در پی یاغیان از دست دولت بود در کنار پل قدیم دزفول بساط باجگیری را پهن کرد و در ابتدای پل قدیم دزفول هر دزفولی که قصد عبور از پل قدیم را داشت از او پول و باج می گرفت عباس خان قلاوند به حمایت دولت رضاشاه پهلوی حدود 3 سال مالیات ورود و خروج دزفولی ها از پل قدیم دزفول را دریافت می کرد تا سال 1310 ه. ش که مصادف با کشته شدن او بود آن موقع دزفولی ها هم که مردمی ساکت و به روایت اهل جنگ و تفنگ و یاغیگری و غارتگری هم نبودند.
عباس خان بزرگی قلاوند به طوایف قلاوند و میرزاوند گفت که من خان تمام قلاوندها و میرزاوندها بشم و از دولت رضاشاه پهلوی کمک گرفته از پل زال تا پل قدیم دزفول را حدود ملک میرزاوند و قلاوند قرار دهم و در هر تیره میرزاوند و قلاوند یک گماشته داشته باشم که به من مالیات یا به اصطلاح بخش الواری ها بُر دهند و اما بزرگان طایفه میرزاوند چون وجود خان را بالای سر خودشان نمی خواستند و خودمختار بودن با او مخالفت کرده و با او و قشونش درگیری ها و نزاع هایی داشتند در قلاوند نیز تیره تتر نیز با آنها مخالفت کرده و سران تتر حاضر نبودند که زیر سلطه عباس خان قلاوند بروند و اما بزرگترین مورد مقابل عباس خان بزرگان طایفه میرزاوند خصوصا فرزندان رضا شعبه فرخی و کلورضا بودند.
قلا پسر دایی تقی خان گله و رمه بسیاری داشت و جایی داشت که کندو عسل نگهداری می کرد.
در اوایل دوران رضاشاه پهلوی فردی به اسم علیداد فتاح که رشنو بود چوپان عباس خان قلاوند بود روزی علیداد فتاح به پیش قلا می رود قلا گله داره و قلا به او میگه به جای چوپانی عباس خان قلاوند بیا چوپان گله های من بشو فتاح قبول می کند بعد یک مدت عباس خان سراغ فتاح را می گیرد به او میگن که علیداد فتاح رفته چوپان قلا پسر علینجات در سرقلا شده و عباس خان هم قشه ای از طایفه قلاوند را می فرستد تا گله او را به غارت ببرند.
بعد از این موضوع صیفور به همراه قلا به خانه عباس خان بزرگی در سرخکان بخش الوار رفته تا غارت ها رو از او پس بگیرند و عباس خان از دادن غارت ها به صیفور و قلا امتناع کرد و به حالت کنایه گفت:کیخا قلا گله رو بُرد.
و صیفور با عصبانیت به عباس خان میگه:کیخا قلا دست خالی نمی رود!!!!!
اگر تقی خان پسرعمه قلا آن موقع زنده بود قلاوندها هرگز از ترس تقی خان جرات نمی کردند که گله های قلا را غارت کنند چون تقی خان مثل صیفور نبود که بره خونشون و و بگه گله ها را پس بدید با آنها درگیر می شد روایت است شیره قصد کرده بود که جلوی قلاوندها بایستد و با آنها درگیر شود و اما بعد منصرف شده بود.
سپس صیفور به کمک صیدجعفر فرزند تقی خان که آن دوران نوجوان تنومند بود و یکی دو نفر دیگر به محل زندگی عباس خان در سرخکان بخش الوار حمله کرده و گله و رمه ای از گله ها و رمه های او را در عوض غارت می کنند روایت است صیدجعفر دست و پاهای پاپی مراد از چوپانان عباس خان که اصالت الشتری داشت و بین طایفه قلاوند بود رو می بندد و او را رها می کند، افراد عباس خان بزرگی قلاوند به طرف آنها حمله ور شده اما نتوانستند گله و رمه را از آنها بگیرند.
روایت است صیدجعفر در همون دوران نوجوانی 20 تا 25 سالگی آدم تنومند و قوی هیکل بوده و در همون سن پایین به غارت می رفت روایت است در یک مورد صیدجعفر آن موقع که سنش پایین و تقریبا در حدود 10 سالش بود برای دیدن گله و رمه که در حال چرا بودن رفته بود و یک عده از تیره های تتر و خداوردی چارباووه قلاوند آمده بودن که گله را غارت کنند و صیدجعفر شروع به فریاد زدن می کند در این حین براری پسر عینی که آن موقع سنش بیشتر بود در حدود 30 تا 35 سال داشت رسیده و می بیند که صیدجعفر را غافلگیر کردن که گله را غارت کنند براری به دروغ صدا میزنه بگیردیشان بگیریدیشان برای اینکه آنها را بترساند در این حین صیدجعفر یکی از چارباووه های قلاوند به اسم سعدبک را با دو دست بلند کرده و او را به پایین صخره می اندازد و او را شل و کت و زخمی می کند و بقیشون فرار می کنند و می روند روایت است نصرالله برادر جهانشاه که سنش بالا بود در حدود 45 سالش بود جلوی مسیر آنها را سد کرده بود و پسر حسن بک قلاوند با تیر تفنگ او هلاک شد.
در یکی از غارت ها که در اوایل دوران رضاشاه پهلوی انجام شد در حدود سال 1307ه. ش نزدیک به 3000 راس گله و رمه به وسیله قشون صیفور که رهبری قشون بدست صیفور بود به غنیمت گرفته شد، در این باجگیری که در محل صالح آباد ( میدان امام صالح آباد حال حاضر کنونی اندیمشک ) و محل پایگاه کنونی چهارم شکاری و سوم شعبان که آن موقع به تپه چرمه معروف بودند انجام شد صیفور به کمک قشون به آنجا هجوم برده و گله ها و رمه افرادی که در آنجا بودن و اکثرا سگوند قلی و رحیم خانی - مختوا بودند را به غارت گرفتند روایت است مردهای آنها که از سگوندهای قلی و رحیم خانی و مختوا بودند جرات ایستادن در مقابل قشون صیفور را نداشتند و یک زن که طبق روایت از قلی های سگوند بود و میگن زن شجاع و نترس و در واقع میگن بین زن های سگوند صالح اباد و تپه چرمه زن نمونه ای بود و سگوندهای آنجا زنی مثلش نداشتند!!!!!به نمایندگی از اهالی آنجا در جلوی قشون ایستاد تا شاید قشون رحم کند از آنجا غارت نگیرد طبق روایت آن زن صالح آبادی توسط یکی از افراد قشون با تیر تفنگ کشته شد و مشخص نیست که کدوم فرد قشه بود چون آن قشه نزدیک به 15 نفر و حتی میگن تا 20 نفر بودند و رهبری قشون بدست صیفور بود و همه افراد آن قشون از غارتگران و یاغیان به نام بخش الوارگرمسیر از فرخی میرزاوند خصوصا افشار - تیره شیرمرد و طایفه میرعالی بودند روایت معتبر است که آن زن سگوند توسط صیدجعفر با تیر تفنگش کشته شد.
آن موقع به محل پایگاه حال حاضر چهارم شکاری و سوم شعبان حال حاضر تپه چَرمه می گفتند در آن موقع یک تپه سفید و بیشتر بیابان و دشت برهوت بود و مثل امروز آباد و پر از سکنه نبود.
عبدالحسین قطب سند زمین های از بالارود تا لب رود که صالح آباد نیز شامل آن می شد را از شاه قاجارها دریافت نمود و بعدها در قلعه لور ساکن شدند در اوایل دوران رضاشاه پهلوی و روی کار آمدن رضاشاه پهلوی دولت رضاشاه پهلوی مجوز حضور عده ای از سگوندها که در خرم آباد لرستان بوده و گله دار بودند را برای چرا و ییلاق قشلاق گله های خود در صالح آباد را از قطب گرفت و آنها برای ییلاق قشلاق گله های خود در صالح آباد ساکن می شدند و بطور چادرنشین زندگی می کردند آن موقع صالح آباد حال حاضر مرکز شهرستان اندیمشک مثل امروز آباد نبود و یک دهات و روستا و بیشتر برهوت بود.
میدان حال حاضر امام ( بازار ) صالح آباد شهر اندیمشک محل نگهداری گله ها و رمه و گاو و گوسفندهای آنها بود و به شکل چادرنشین زندگی می کردند اینها از تیره های قلی - رحیم خانی و مختوا سگوند بودند و اهل جنگ - تفنگ و یاغیگری نبودند و مردمی ساکت و رعیت آموسی قطب بودند.
آن موقع قبل از دوران رضاشاه پهلوی لور و صالح آباد تا پل قدیم دزفول در سیطره باج و غارت طایفه میرزاوند بخش الوار قشون صیفور و عرب های شوش بود در دوران رضاشاه پهلوی به غیر از قشون صیفور عرب های شوش صالح آباد و تپه چرمه و حتی لور را بارها مورد تاراج و غارت قرار می دادند سگوندهای آنجا بارها مورد غارت و تعرض قشون عرب های شوش واقع می شدند این را افرادی که آن موقع در قلعه لور بودن نیز روایت کردند.
دولت رضاشاه پهلوی یک نفر به اسم اَلِه زیدعلی بیرانوند که بهش اله تفنگچی می گفتند و اهل لُرستان بود را آورده تا محافظ گله داران صالح آباد و تپه چرمه که از طایفه سگوند و اکثرا قلی و رحیم خانی بودند باشد تا غارتگران و عرب های شوش گله ها و رمه های آنها را غارت نکنند طبق روایت های معتبر این اله بیرانوند تفنگچی ماهری بود در واقع اَلِه بیرانوند تَسیار گله داران یعنی محافظ گله داران صالح آباد بود تا مورد باج گیری و غارت یاغیان و عرب های شوش در اون نقاط قرار نگیرند چون مرد جنگی و تفنگچی که جلوی غارتگران بایسته در آنجا وجود نداشت در قسمت پشت خط قلعه لور ( درست در روبروی مرکز امروزی خدمات جهاد کشاورزی قلعه لور پشت ریل قطار ) دو سه اتاق با سنگریزه و گل برایش درست کرده بودند که محل نگهبانی او و افرادش باشد که به آن دو سه اتاق قلا ( قلعه ) اَلِه تفنگچی می گفتند و افراد آنجا در ازای محافظت اله تفنگچی از آنها پول و مقداری از اموال خود را به او می دادند محل اقامت و مسکن اله بیرانوند و برادرانش و نوادگانش در حسینیه بخش الوار گرمسیر است.
قشون صیفور برای غارت به صالح آباد حمله کرد.
افرادی که در قشون صیفور بودن عبارتند از
صیدجعفر فرزند تقی خان - سهراب میر - ذوالفقار شیرمرد - خداداد شیرمرد - والی و عده ای دیگر بودند در بین آن قشون پایین ترین سن صیدجعفر فرزند تقی خان بود که در حدود 25 سال سنش بود.
( میرسهراب از غارتگران و یاغیان به نام بود که بعدها بدست ماموران دولت رضاشاه پهلوی در خرم آباد لرستان به دار آویخته شد روایت است تمام طایفه میر مردی به سختی و یاغیگری همین میرسهراب نداشتن و بعدها ماموران دولت رضاشاه پهلوی به ضرورت و ناچاری اونو به خرم آباد برده و به دار آویختن حتی میگن که پسر میرسهراب را هم با پدرش به دار آویخت چون مطیع دولت رضاشاه پهلوی نمی شد و پیوسته یاغیگری می کرد میرسهراب عموزاده میرشاه محمد و حاتم میر رئیس طایفه میر منگره بود روایت است بعد از دستگیری میرسهراب توسط دولت رضاشاه پهلوی بسیاری برای او وساطت کردند تا دولت رضاشاه پهلوی او را آزاد کند و ماموران دولت رضاشاه پهلوی گفتند فقط اگر میرشاه محمد تعهد داد او آزاد می شود و اما میرشاه محمد اینکار را نکرد گفت توبه گرگ مرگ است!!!!!با اینکه میرسهراب عموزاده اش بود! )
بعد از گرفتن غارت ها افراد چادرنشین گله دار صالح آباد و تپه چرمه که سگوند بودند و بجز چوب و گرز چیزی نداشتند دست به گریبان اله تفنگچی و آدم هایش شدند از او کمک خواستند قشون صیفور و اله بیرانوند و چند نفر از افرادش که با او بودند در تنگوان حال حاضر با یکدیگر درگیر شدند روایت است قشون صیفور و غارت ها در نزدیکی تنگوان اتراق کرده بودند افراد قشون یکی دو تا از گوسفندان را سر بریده آتش درست کرده و دور آن می نشینند و کباب می خورند یکدفعه یک تیر، آتش روشن شده رو بهم میزنه و آن تیر تفنگ اله بیرانوند بود اله بیرانوند و همراهانش و قشون صیفور سنگر می گیرند و تیراندازی می کنند و اله تفنگچی و افرادش بدون اینکه بتوانند غارت ها را از صیفور و قشونش پس بگیرند برگشتند و صیفور و قشونش بدون پس دادن غارت ها رفتند.
در مسیر صیفور شروع به تقسیم غنائم می کند در این بین چیزی به خدارحم میرزاوند فرزند فتحعلی نمیدهد میگه حدود 200 راس گله در بین مسیر از خستگی جا موندن اگه میخواهی برو و اونا رو بیار صیفور که فکر نمی کرد خدارحم این کار رو بکنه در کمال ناباوری دید که خدارحم به تنهایی رفت و 200 راس گله رو آورد. . . . .
سگوندها در صالح آباد که برای قشلاق گله های خود در آنجا اتراق می کردند با اینکه می دانستند آن قشون قشون صیفور و تیره افشار بوده هرگز نتوانستن برای گرفتن غارت ها و باج ها کاری انجام دهند چون قشه تیره افشار آن موقع بسیار سخت و تفنگچی بودند.
بعدها در اوایل دوران جمهوری اسلامی قلی های سگون در صالح آباد به پیش علیرضا پسر والی که آن موقع بزرگ تیره افشار بود رفته و این ماجرا را نقل کرده و گفتند در قدیم ماها رو غارت کردید و زنی از ما که زن سرشناسی بود قتال شد علیرضا خون بهای آن زن را داد و دخترش خدابس را نیز به عنوان خون بها به نوه آن زن پسر پسرش پسر اَبلی قلی سگون داد که بعدها بعد مرگ اَبلی قلی سگوند خودشان دختر را نخواستند و حتی طبق روایت اَبلی قلی سگوند تا زنده بود گاهی مواقع به پیش خانواده علیرضا در بخش الوار می رفت و آنجا اتراق می کردند.
بجز صیفور و قشونش هیچ کس از طایفه میرزاوند - قلاوند - میر و پاپی بخش الوار توانایی غارت گرفتن از صالح آباد و تپه چرمه در دوران رضاشاه پهلوی با وجود اله تفنگچی را نداشت و چیزی در این مورد روایت نشده و ندیدم روایت شده باشد روایت غارت گرفتن صیفور و قشونش از صالح آباد و تپه چرمه را حتی خود مردم آنجا و حتی قلعه لور قلعه قطب روایت کردند.
روایت است در یک مورد صیفور مهمان عده ای از بزرگان چگنی لرستان در شهر چگنی شده بود و چگنی ها به نشانه احترام و هدیه یک خنجر جواهر نشان را به صیفور هدیه دادند.
روایت است در یک مورد صیفور و عده ای که با او بودند گله و رمه یک دزفولی در کنار پل قدیم دزفول را به غارت و تاراج گرفت و آن دزفولی به پیش صیفور آمده بود و صیفور گله و رمه او را پس نداد.
روایت است در اوایل دوران رضاشاه پهلوی عده ای از بیرانوندهای زیدعلی خرم آباد برای دزدی به سمت دهستان میرزاوند بخش الوار گرمسیر آمده بودند که با واکنش تفنگچی های طایفه میرزاوند مواجه شده و دو نفر از زیدعلی های بیرانوند توسط تفنگچی های میرزاوند کشته شدند که جسدشان همونجا تو بخش الوار گرمسیر موند و بقیشون رفتند.
صیفور در حدود سال 1317ه. ش یا به روایت دیگر در سال 1320 ه. ش فوت کرد داستان مرگ او بدین صورت بود که صیفور و رستم خان هیکی برای دیدار عبدال میرزاوند که آن موقع بخاطر یاغیگری توسط دولت رضاشاه پهلوی دستگیر و در زندان دزفول بود و نیز برای خرید به دزفول رفتند صیفور قاطر و اسب را به رستم خان هیکی در بازار قدیم می سپارد و به او سفارش می کند مواظب قاطرها باشد تا برگردد صیفور به پیش عبدال رفته و بعد برگشت به بازار قدیم آمده و از دکان دزفول اجناسی می خرد و رستم خان هیکی اجناس را روی قاطرها قرار داده و عزم برگشت می کنند که در این حین قاطر صیفور در بازار قدیم دزفول فضولات و نجاست خودش را در بازار می ریزد در این حین رفتگر شهرداری دزفول با چوب به پشت قاطر صیفور می زند و میگه چرا قاطرت فضولات خودش را ریخته و صیفور که آدم مغرور و متکبر بوده بهش میگه خوب جمعش کن و اونو جارو کن و رفتگر از اینکار خودداری کرده و رفتگر شهرداری دزفول از صیفور میخواهد به او در ازای جارو کردن فضولات و نجاست قاطرش پولی بدهد و اما صیفور اینکار را نمی کند در این حین سیلی محکمی بیخ صورت رفتگر شهرداری دزفول می زند و چوب جارو را از او گرفته و او را ضرب و شتم می کند و بعضی از دزفولی ها به صیفور معترض می شوند که چرا او را به باد کتک گرفته و اما چون صیفور آدم مهم و کدخدا و بی رحم بوده جرات جسارت نداشتند در این حین رفتگر که بعد ضرب و شتم و سیلی صیفور رها شده بود و بشدت هم عصبانی و ناراحت بود چوب جارو را ورداشته و در یک آن که صیفور حواسش نیست به روی بینی صیفور می زند صیفور به خاطر آن ضربه دو سه روز زنده بود و در درمانگاه دزفول بستری شد و به خاطر خون ریزی بینی بعد دو سه روز شهید شد و در دزفول در قبرستان علی کنار پل قدیم دزفول دفن شد برادران صیفور خواسته بودند که فرد مزبور رو به قتل برسانند صیفور از اینکار خودداری کرده بود و خواسته بود رهایش کنند.
روایت است صیدجعفر، صیفور را بسیار دوست داشت و وقتی خبر مرگ صیفور را به او دادند در حال درست کردن کباب بود و در این حال آتش زغال ها را ورداشته و به سر و صورت خودش می اندازد و اطرافیان جلوی او را می گیرند که اینکار را تکرار نکند.
در یک روایت دیگر است که روزی صیدجعفر به همراه چند نفر دیگر در دزفول در یک قهوه خانه قدیمی نشسته بودند و ناهار میخوردند یکی از همراهان صیدجعفر که از طایفه ساکی بود به حالت شوخی و تمسخر میگه همینجا رفتگر شهرداری روی بینی صیفور زد و در این هنگام صیدجعفر عصبانی شده و با کف دست به کمر و پشت او می زند و او هم از روی صندلی به زیر می افتد.
روزی صیفور به صالح آباد می رود در اوایل ساخت راه آهن سراسری توسط رضاشاه در حال انجام بود در طول خط راه آهن ناگهان چشم صیفور به یک نفر هیکلی و ورزیده در آنجا می افتد که در طول خط راه آهن مشغول کار بود او شخصی به نام حسین کُرد بود. . . صیفور به پیش او رفته و به او پیشنهاد چوپانی گله هایش رو می دهد و در عوض نیز به او جای خواب - غذا و لباس نیز می دهد. . . حسین کُرد که از کار کردن در طول خط راه آهن سراسری خسته شده بود دل از آنجا کنده و با صیفور به بخش الوار گرمسیری می رود تا چوپان گله هایش شود. . . . خلاصه حسین کُرد تا مدتی چوپانی صیفور رو می کند روزی از روزها صیفور برای دیدن گله سر زده می آید و حسین کُرد رو می بیند که در خواب عمیقی فرو رفته و گله بی صاحب است. . . صیفور با چوبی که در دست دارد شروع به ضرب و شتم حسین کُرد می کند حسین کُرد از خواب پریده و پریشان می شود ناگهان از صیفور فاصله گرفته و به سمت او سنگ پرتاب می کند که یکی از سنگ ها به شانه صیفور می خورد صیفور که مغرور است عصبانی شده به سمت خانه رفته تا تفنگ رو بردارد و حسین کُرد رو قتال کند. . . . . و صیفور به زنش آغاسلطان میگه که بره به او بگه که سریع آنجا رو ترک کند و بعد این ماجرا حسین کُرد برای همیشه از پیش صیفور و خانواده اش رفت و به میان طایفه پاپی خدمه در شاهزاده احمد دشت لاله نقل مکان کرد و در اونجا یک زن از خدمه ها گرفت و با او ازدواج کرد. . . . حسین کُرد اصالتا از کردهای کرمانشاه بود که برای کار به صالح آباد آمده بود.
یکی از موارد بی رحمی صیفور در این ماجرا بود یک نفر به اسم کوچکعلی کاویانی برخی مواقع دزدانه می آمد و یکی دو گوسفند از صیفور رو می دزدید ماجرا جدی شده این کار تا دو سه مورد صورت گرفت که در هر مورد یکی دو گوسفند صیفور بوسیله کوچکعلی کاویانی دزدیده می شد چوپان گله ها که متوجه اون نشده بود در یک مورد چند نفر گماشته صیفور کوچکعلی کاویانی رو به تله می اندازند و دستگیرش می کنند اونو به خونه صیفور می برند صیفور اونو گرفته سیخ را روی آتش گذاشته تا خوب داغ شود سپس پیراهن اونو در آورده و سیخ داغ شده رو پی در پی به روی سینه و کمر و صورت کوچکعلی کاویانی می زنه و داد و فریاد اونو بلند می کنه میگه کتری آب رو روی آتش قرار دهید میخواهم آب داغ رو بندازم روی سر و صورتش که در اینجا هم به وساطتت زنش از او گذشت و زنش با دست زیر کتری زده و مانع او شده اگر اینکار رو نمی کرد صیفور کتری آب جوش رو به سر و بدن کوچکعلی کاویانی می ریخت.
. . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . .
در باب صیدجعفر فرزند تقی خان
صیدجعفر فرزند تقی آدم سختی بود و با ژاندارم های رضاشاه پهلوی در الوار رابطه دوستانه داشت او در واقع اون موقع سال 1320ه. ش مامور تقسیم بندی اراضی کشاورزی حوز افشار بود و با مامور رضاشاه در اونجا ارتباط نزدیک داشت
او دوران خدمت سربازی خودش را در زمان رضاشاه پهلوی در پادگان نظامی دزفول که کنار پل قدیم بود گذراند برگه و تصویر او روی کارت خدمتش در آرشیو تیپ زرهی دزفول موجود است در اول دولت رضاشاه پهلوی برای گذراندن دوره خدمت سربازیش او را به شهر اهواز اعزام کرد و اما بعد یک ماه درخواست کرد که او را به پادگان دزفول منتقل کنند.
صیدجعفر در اواخر عمرش یک زن بیوه از طایفه قلاوند را به عقد خود درآورد و او را مورد حمایت خود قرار داد.
روایت است که در یک مورد صیدجعفر بخاطر یک گرو گازور و موضوعی جلوی راه بهرام بک تتر فرزند خنجربک تتر که از افراد مهم و جنگی تیره تتر قلاوند بود را گرفته با سنگ سر او را شکسته و تفنگش را از او می گیرد و با خود می برد.
در آن دوران یک نفر به اسم شعیب از طرف دولت رضاشاه پهلوی و محمدرضاشاه پهلوی رئیس ژاندارمری و نظمیه بخش الوارگرمسیر بود طبق روایت او با صیدجعفر رابطه بسیار دوستانه و صمیمی داشت و هر کاری که صیدجعفر داشت سریع برایش انجام می داد.
صیدجعفر در سال 1335 ه. ش بر اثر بیماری درگذشت و در موقع مرگش حدود 50 سال بیشتر سن نداشت روایت است صیدجعفر بسیار اهل قلیان زدن بود و همون دود قلیان که می زد عامل مرگ و شهید شدنش بود.

تصویر زیر تصویر تفنگ های قدیمی ده تیر و ماوزر است طبق برخی روایت های طایفه میرزاوند تفنگ تقی خان فرزند عیدی همین تفنگ ده تیر بود و طبق برخی روایت های دیگر تفنگ تک تیر ماوزر بوده
تفنگ ماوزر و تفنگ ده تیر از تفنگ های اواخر دوران قاجاریه بوده تفنگ رایج آن دوران تفنگ سرپر بود که بوسیله باروت پر می شد و تفنگ سرپر از تفنگ ده تیر و ماوزر پایین تر بود چون فشنگ و تیر نمی خورد و این نوع تفنگ ها بیشتر افرادی که آدم های مهم بوده و دست داشتند به آنها دسترسی می یافتند تفاوت تفنگ ده تیر با تفنگ ماوزر این بود که تفنگ ده تیر یک خشاب ده تیر می خورد و اما تفنگ ماوزر فقط یک تیر می خورد.
...
[مشاهده متن کامل]

میرزاوندمیرزاوندمیرزاوند
فرزندان افشار ( افشار فرزند رضا و فرخی ) ( اسامی تعدادی )
فرزندان افشار تنها دو نفر به نام های های عیدی و خانعالی بودند.
فرزندان کدخدا عیدی
فرزندان کدخدا عیدی از همسرش عنبربانو دختر قلا نوه غلام 6 پسر به نام های تقی خان - باقر خان - عینی - صیدی - مهدی و کوران بودند.
...
[مشاهده متن کامل]

فرزندان تقی خان:صیدجعفر
فرزندان صیدجعفر از همسرش حوری دختر فتحعلی که از حوز شیرآلی بود:عبدالحسین - شُکری
فرزندان عبدالحسین:غلامحسین - حسین - محمدباقر - محمدتقی - عبدالله
فرزندان غلامحسین:تنها یک پسر به اسم دانیال
فرزندان شُکری:علی - عادل - فاضل - ایمان - مهری - زینب
فرزندان علی:عباس - محمد
فرزندان باقر:باقر دختر حاج تقی میرمحمد ولی بزرگ طایفه میر همسرش بود که فوت کرد و فرزندی از او به جا نماند.
فرزندان صیدی:صیدی تنها یک پسر به نام سعدی از همسرش دختر بَگلر نوه رضا و گلناز داشت.

فرزندان عینی
همسر عینی دختر محمدنظر فرزند شاه نظر قلاوند بود او ابتدا با یکی از دختران محمدنظر ازدواج کرد و اما زنش فوت کرد و بعد مرگ همسرش با دختر دیگر محمدنظر ازدواج کرد فرزندان عینی بابک - مزبان و صفقلی بودند.
فرزندان بابک:آقابک - حسین بک - شفاهی
فرزندان آقابک:بهروز
فرزندان بهروز:روح الله
فرزندان حسین بک:نوروز - فیروز - فرزاد ( بختیار ) - مهدی - سیروس - بهزاد
فرزندان مهدی:مسیح

فرزندان خانعالی برزو - لرزان - فرضی - سبزعلی بودند که تنها از برزو و لرزان نوادگانی به جای ماند.
فرزندان برزو:برزو 7 پسر به نام های صیفور - احمد - بهتوش - والی - اصف ( یوسف ) - بیچار و سیف الدین داشت.
فرزندان صیفور از همسر اولش به اسم شاه صنم خواهر ایلخانی میر تنها یک دختر داشت که همسر مرحوم کوچک بک هیکی بزرگ مرد هیکی بود ولی الله هیکی ساکن روستای پاتخت بخش الوار فرزند او است.
فرزندان صیفور از همسر دیگرش به اسم آغاسلطان بیرانوند دختر فردی به اسم جافرخان ماراب بیرانوند:رسول ( حاسی ) - محراب - آقلی
فرزند دیگر صیفور از همسر دیگرش که از طایفه هیکی بود به اسم سهراب است.
فرزندان حاسی:مرتضی - مصطفی - صیدعیسی - جواد - جهانشیر - علی امید - محرم
فرزندان مرتضی:داریوش
فرزندان محراب:اردشیر - بیژن - ارژنگ - جهانگیر - شهرام - بهرام - شهریار
فرزندان اردشیر:طاها - رضا
فرزندان سهراب:فتحی - توکل
فرزندان اصف ( یوسف ) :امیر - صیدآقا
فرزندان صیدآقا:عزت
فرزندان والی:علیرضا - آقامیرزا ( آمیرزا ) - علی میرزا ( مادر علیرضا اصالتا الشتری بود که در بین طایفه قلاوند زندگی می کرده )
فرزندان علیرضا از زنش که از تیره ظهره پاپی بود:لازم - عزیز - علیدوست - مجید - سروناز
فرزندان امیر:موسی - عظیم
فرزندان لرزان:فرج الله - پاپی مراد - اسدالله - خانعالی - علیمراد
فرزندان فرج الله:فتح الله - امان الله - محمدرضا - محمدعلی
فرزندان محمدعلی:محمد - علی
فرزندان خانعالی:خدامراد
فرزندان خدامراد:یونس - روح الله
طبق روایت ریش سفیدان امان الله از جمله افرادی بود که در نهضت ملی شدن صنعت نفت نقش داشت او در جریان کودتای 28 مرداد 1332 در تهران دستگیر شد و تا بیشتر از 12 سال در تهران در زندان های انفرادی زندانی بود طبق گفته ها او به اندازه سیکل امروزی سواد خواندن و نوشتن داشت. . . امان الله آن موقع مدتی برای کار به آبادان و خرمشهر رفت سپس از آنجا به تهران عزیمت کرد و وارد جنبش های نهضت آزادیخواهی شد او از طرفداران دکتر محمد مصدق بود و در جریان تظاهرات و اغتشاشات به همراه تعداد دیگر دستگیر و زندانی شد. . . طبق گفته خودش قبل از زندانی شدنش با یک دختر که اصالتا اهل روسیه و در تهران بود ازدواج کرده و فرزندی از او داشته که بعد زندانی شدنش زنش از او جدا شد و رفت و طبق روایت میگن چندین بار به ملاقاتش در زندان رفته بود و دیگر اطلاع از او در دسترس نبود و احتمال بسیار است که به روسیه رفته باشد و فرزندانش حالا انجا باشند خودش روایت کرده بود که او را در یک زندان انفرادی ایستاده نگه داشتند و فاضلاب را از بالا روی سر او و عده ای دیگر از سیاسیون جاری می کردند روایت است روزی که آزاد شده از تهران به دزفول آمده بود از آنجا سوار قاطری به بخش الوار گرمسیر آمد و موقع که آمده بود بسیار خوشحال بودند و میگن فارسی هم صحبت می کرد او در سال 1356 فوت کرد.
فرزندان فتح الله:خیرالله - نوذر - رحمت الله و سیف الله
فرزندان پاپی مراد:پاپی مراد فرزند پسر نداشت تنها یک دختر به اسم نازبانو داشت.
. . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . .
فرزندان غلام ( فرزند رضا و فرخی )
غلام تنها یک پسر به اسم قلا داشت.
فرزندان قلا:یک دختر به اسم عنبربانو و یک پسر به اسم علینجات ( عنبربانو همسر عیدی بود )
فرزندان علینجات:قلا
فرزندان قلا:تنها یک دختر به اسم گل زری و یک پسر به اسم صیدرضا بود که فرزندی از او به جا نموند قلا هفت پسر برایش متولد شد که همه در سن پایین از دنیا رفتند و فقط صیدرضا یه کمی سنش بیشتر بود و نوجوان بود که از دنیا رفت و گل زری آخرین فرزند او بود.
. . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . .
در کتاب تبار هخامنش دیار بالاگریوه نوشته فردی به اسم مرادحسین پاپی در شجره نامه فرزندان غلام دو نفر به اسم های شاه محمد و عادل را نیز فرزندان غلام ذکر کرده که این اشتباه است و طبق روایت موثق شاه محمد و عادل فرزندان غلام نبودند و مثل اینکه از قدیم به میان طایفه میرزاوند آمدند و میگن به شعبه گلناز و فرزندان گلناز میخورن و بین آنها بودند و در این کتاب ذکر کرده علینجات پسر غلام بوده و این اشتباه است علینجات فرزند قلا و قلا فرزند غلام بوده که نام قلا را ذکر نکرده و در همین کتاب باز غلام را فرزند رضا و گلناز نوشته که این اشتباه است و طبق روایت درست و موثق غلام فرزند رضا و فرخی بوده جالبه که همین شاه محمد و عادل را در شجره نامه فرزندان افشار در کنار عیدی و خانعالی نیز نوشته یعنی دو جا شاه محمد و عادل را وارد کرده تو شجره فرزندان غلام و شجره نامه فرزندان افشار اینجا مشخص میشه که نویسنده شجرهنامه شاه محمد و عادل را نمی دانسته و میخواسته یه طوری بدروغ واسشون شجره درست کنه و آنها را هم در کنار فرزندان افشار و هم در کنار فرزندان غلام وارد کرده.

تقی خان یکی از سران طایفه بزرگ میرزاوند در اواخر دوران قاجارها بود.
تقی خان فرزند کدخدا عیدی از تیره افشار شعبه فرخی بود او آدمی سخت - اهل یاغیگری و تفنگچی گری و در برخی مواقع غارتگری نیز بود، تقی خان زمین ها و گله و رمه بسیار و تعدادی قاطر برای حمل و نقل در ناحیه بخش الوار گرمسیر داشت تقی خان دارای پنج برادر بود به اسم های عینی - باقرخان - صیدی - مهدی - کوران که در بین این پنج برادر او باقر نیز آدم سخت و غارتگری بود و عینی نیز به کداخدا منش بودن شهرت داشت اما سخت ترین پسر عیدی که از همشون بیشتر توان و حرفشو برو داشت طبق روایات تقی خان بود.
...
[مشاهده متن کامل]

روایت است که باقر برادر تقی خان در درگیری تفنگچی های میرزاوند با قشونی از بختیاری ها در دشت شیمبار بختیاری کشته شد که برای غارت گرفتن از بختیاری ها رفته بودند عده ای از قشون طایفه میرزاوند حرکت کرده و قصد گرفتن غارت از بختیاری های شیمبار را داشتند که درگیر می شوند و عده ای کشته می شوند از هر دو طرف طرف طایفه بختیاری و میرزاوند روایت است تقی خان برادر باقر نیز همراه آنها بود و سردسته قشون بود بعد کشته شدن باقر، تقی خان به یکی از برادرانش که آدم ساده ای بود به اسم کوران میگه قطار و تفنگ باقر رو بردار تا برای مادرش ببریم تا گریه کند کوران از این کار امتناع کرده و گفت جسد باقر را آنجا نذاریم اما با تهدید تقی خان مجبور شد و تقی خان جسد باقر را همونجا در دشت شیمبار بختیاری به خاک سپرد و عازم برگشت شدن بعدها کوران بدون بچه بود وقتی از کوران می پرسیدند چرا بچه ای نداری گفت از وقتی که جسد کشته شده برادرم در دشت شیمبار بختیاری را دیدم از شدت ناراحتی عقیم شدم.
طبق روایت ها تقی خان در چندین بار در بختیاری چهار محال و بختیاری غارت آورده بود و روایت است همیشه آخر قشون حرکت می کرد و سردسته قشون بود در آن قشون شیره و عده ای دیگر از حوز فرخی میرزاوند و عده ای از کلورضاها مثل دوشنبه نیز بودند چون در آن موقع رسم بود که رهبر و سردسته قشون آخر قشون حرکت می کرد آن دوران بختیاری سال نام گرفته بود و بسیاری از تفنگچی های میرزاوند وقتی برای غارت می رفتند به سمت نقاط بختیاری نشین در دشت شیمبار و چهار محال و بختیاری می رفتند و گاهی مواقع تا دو سه ماه به خونه نمی آمدند روایت است در یکی از این موارد غارت گرفتن ها از نقاط بختیاری نشین قشون در ناحیه ای توقف کرده و استراحت می کند و بعد چند ساعت عازم حرکت شده کوران برادر تقی خان که آدم ساده و اهل جنگ و تفنگ نبود با آن قشون بود و خوابش گرفته بود و همه افراد حاضر در قشون روی او رد شده و می روند در این هنگام تقی خان که آخرین فرد است که قصد رفتن دارد کوران را می بیند که در خواب عمیقی فرو رفته با پشت تفنگ به روی ران او می زند و به او میگه تنش لش بلند شو حرکت کن تمام قشون از روت حرکت کرده و رفتن.
در جنگ ایل بختیاری و حمله آنها به بخش الوار گرمسیر که برای کشتن و دستگیری ساکی و پتول آمده بودند تقی خان شجاعت بسیاری از خود نشان داد که خانواده را در جای امنی در میکوه پناه داده و خودش در ریت کوه یاغی شده بود روایت است عده ای از بختیاری های حمله کننده به سمت تقی خان که در ریت کوه بود حمله ور شده و قصد داشتند که او را بکشند که با ضرب گلوله تفنگ او از پای درآمده روایت است آن چند بختیاری که تیر خورده بودند زخمی افتاده بودند در این حین دوسکه از تیره سردار میرزاوند به سمت تقی خان آمده بود گفت با سنگ سر اینها را بکوبید اینها مارن نباید زنده برگردند!!!!
آن موقع ریت کوه برف و بوران بود و حتی طبق روایت زانوی تقی خان به سنگی برخورد کرده و زخمی شده بود و طبق روایت شدت برف و بوران در ریت کوه طوری بوده که تقی خان نزدیک بوده که بمیرد.
طبق روایات تقی خان آدم کوه و کمر و مناطق صعب العبور در ریت کوه و دیگر نقاط سخت و کوهستانی بخش الوار گرمسیر بود در واقع در اصطلاح لُری یک مرد به تمام معنا شیشِ مغار بود.
در یک ماجرا بعد این حادثه یکی از فامیل های نزدیک تقی خان به اسم علیمراد پسر لرزان توسط یکی از طایفه قلاوند به قتل رسید حادثه آن بدین شکل بود جانمیرزا قلاوند بزرگ تیره رهداروند قلاوند تفنگی می خرد و بالای بلندی می ایستد که در بلندی مقابل آنها نیز علیمراد و یه نفر دیگر ایستاده اند می خواهد تفنگش را آزمایش کند از فاصله دور تیری می اندازد که به علیمراد اصابت کرده و علیمراد به قتل می رسد جانمیرزا از نزدیکان تیره تتر قلاوند بود و سران تیره تتر او را در پناه خود گرفته و از او حمایت می کنند طبق روایت سه نفر تترها به اسم حاضربک - قنبربک و نظربک سه نفر مهم تیره تتر قلاوند بودند که برادر بودند که از این بین قنبربک از تمامشان سخت تر و اهل غارتگری بود طبق روایت اصالت تیره رهداروند ساکی است از طایفه ساکی بودند که بین طایفه قلاوند زندگی می کردند.
با حمایت تیره تتر از قاتل علیمراد تقی خان که آدم مغرور و سختی است برای انتقام عده ای تفنگچی که از نزدیکان او بودند را ورداشته با قشه به سمت آبادی تیره تتر و برخی دیگر از تیره های قلاوندها می روند آنها تفنگ و قطار به کمر بسته و به راه می افتند افرادی که در قشه تقی خان بودند برخیشان عبارتند از شیره - الله مراد فرزند فرامرز از تیره پادار - رضابک هیکی - ابراهیم هیکی و چند نفر دیگر بودند در کوه و صحرا حرکت می کنند بر اثر خستگی در کنار اشگفتی خوابشان می گیرد چندین نفر از چوپانان طایفه قلاوند که گله و رمه های طایفه قلاوند رو به صحرا و کوه آوردند از وجود آنها مطلع شده و به سران قلاوند خبر می دهند و قلاوندها با سردستگی قنبربک تتر آمده و در خواب آنها را غافل گیر می کنند و قطار و تفنگ های آنها را می گیرند قشه تقی خان با قشه قلاوند درگیر شده که در این بین یک نفر از افراد حاضر در قشه تقی خان به اسم ابراهیم هیکی کشته شد.
قنبربک تتر - نظربک تتر برادرش - نامدار هیکی - براری قلاوند و عده ای دیگر از قلاوندها از تیره های تتر و برخورداروند قلاوند آنها را احاطه کرده بودند تقی خان و قشون از خواب برخاسته متوجه می شوند که در محاصره افتادند آنها تفنگ هایشان را روبروی تقی خان و شیره و دیگر افراد حاضر در قشون می گیرند قنبربک تهدید می کند میگه دست به تفنگ هایتان نبرید بعد میگه نظربک - براری - نامدار تفنگ هاشونو ازشون بگیرید اول تفنگ تقی خان و شیره رو بگیرید در این حین ابراهیم که کمی آدم سبک سن است دست به تفنگ میبره تقی خان بهش میگه ابراهیم نه ابراهیم نه اینکار رو نکن. . . . . . اما ابراهیم یکدفعه از روی صخره پریده و قصد کمین دارد که تیراندازی کند در یک آن قنبربک یا نظربک به سمت او تیراندازی می کند و ابراهیم کشته می شود و تقی خان از شدت عصبانیت فریاد می زند: ابراهیم!!!!!!!
و بعد این همه پراکنده شده و می روند و طایفه قلاوند تترها و برخورداروندها بعد این پیروزی و به یغما گرفتن تفنگ ها و قطارهای تقی خان و قشه میرزاوند این ابیات را سرائیدند:
باوگِلیل سنگر بسته دِ کِلشیره
هفت تفنگ گِله کِرده وا دوربین شیره
اِباوگِلیل اِدیاری
قطاریا کُر فرامرز هان وِ قِد براری
( معنی این ابیات این است که میگه باوگلیل که در گهواره ای سنگری در کلشیره درست کردی و هفت تفنگ را به همراه دوربین شکاری شیره به یغما گرفتی اِ باوگلیل ای پسر دیاری طایفه قلاوند!!!!! ببین که مردان سخت طایفه ات قطارهای پسر فرامرز را به بدن براری بستند )
( کلشیره اسم یک مکان در بخش الوار گرمسیری است باوگلیل اسم یک نفر به اسم باوکه فرزند یک نفر به اسم صادق از تیره چارباووه قلاوند بود که آن موقع در گهواره بود و این ابیات را به حالت طنز و تمسخر سرائیدند همون موقع هم صیدجعفر فرزند تقی خان در گهواره بود شیره منظورش شیره میرزاوند بود شیره از افراد سرشناس و شجاع طایفه میرزاوند بود روایت است وقتی شیره نعره و فریاد می زد نعره و فریادش تا فرسنگ ها می رفت در قدیم وقتی زن های بچه دار که بچه هاشون شلوغی می کردن برای اینکه بچه ها رو بترسونن و ساکتشان کنند می گفتن شیره رو صدا می زنیم تا سرت رو ببره!!!!!!کُر فرامرز منظورش الله مراد فرزند فرامرز بود که بسیاری از قطارها و فشنگ ها را به کمر او بسته بودند و در پی قشه تقی می رفت براری یه نفر به اسم براری قلاوند بود براری از تیره برخورداروند قلاوند بود )
طبق روایات بعد این ماجرا یکی از بزرگان طایفه قلاوند به اسم زکی خان قلاوند فرزند کدخدا قندی قلاوند که بزرگ طایفه قلاوند بود با میانجیگری تفنگ ها و قطارها و دوربین ها آنها را از حاضربک تتر گرفته بر پشت اسبی بسته برای تقی خان و قشون او می فرستد طبق روایت هفت تفنگ و قطارهای پر از فشنگ و دوربین های شکاری آنها را روی اسبی بسته و اسب بدون سوار را رم کرده و اسب به سمت روستا و آبادی میرزاوند آمده بود.
بعد این موضوع تقی خان به خاطر اینکه ابراهیم هیکی فرزند طهماسب از افراد قشونش هم قتال شد حس انتقام از تترها در او بیشتر شده و تصمیم گرفته و می گوید یا می میرم یا قنبربک تتر را می کشم طبق روایت کریم خان میرزاوند بزرگ تیره پادار تقی خان را بسیار نصیحت کرده بود و گفته بود این کارت باعث جنگ و اختلاف می شود و اینکار را نکن اما تقی خان آدم خودخواه و مغرور بود و دست وردار نبود! گفته بود ابراهیم هیکی از نزدیکان و با ماها بود که کشته شد و باید انتقامش را بگیرم و گفته بود من اونها رو ورداشتم و بردم به سمت آبادی تترهای قلاوند در یک روز یک نفر به تقی خان اطلاع می دهد که قنبربک تتر با قاطر و بارش به سمت یک مکان در نزدیک تنگوان می رود در واقع به او آدرس دروغ داده بود طبق روایت آن شخص بخاطر یک موضوع از تقی در دلش کینه بود و به نوعی به او دروغ گفته بود و میخواسته بود کاری کند یک نفر دیگر توسط تقی خان قتال شود.
تقی خان و دو نفر تفنگچی که همراه او بودند که یکی از آنها یوسف پسر برزو بود رهسپار شده بالای کوه ایستاده و با دوربین از دور دید می کند یک نفر را می بیند که قطار بسته همراه قاطری در حال گذر است از دور به او صدا می زند میگه بنشین دو سه مرتبه به او اخطار میده میگه بنشین اما او تفنگ را از پشت قاطر برداشته و در یک چاله که شبیه یک دره کوچک بود و آن چاله که به یک نوع مثل یک کمینگاه بود کمین می کند که به سمت آنها تیراندازی کند تقی خان تفنگش را که از بهترین تفنگ های آن موقع بود تفنگ تک تیر مازور را روی صخره که صخره مثل یک کمینگاه روی کوه بود بطرف او گرفته و طبق روایت فاصله آنها از همدیگر هم مقداری دور بود تقی خان و همراهانش روی کوه کمین کرده بودند و فرد در حال گذر در گذرگاهی که بین کوهها بود.
تقی خان فریاد زده به او میگه: از جات تکان نخور، تفنگتو زمین بذار، بگو کی هستی؟؟؟ دو سه مرتبه به او اخطار می دهد.
اما او توجه نمی کند و چیزی هم نمی گوید یوسف فرزند برزو تقی خان را تحریک می کند به او میگه تقی خان بزنش دو سه بار به او میگه بزنش میگه خود قنبربک است میگه وقتی پاسخ نمیده یعنی خودش است بزنش و تقی خان از دور به سمت او شلیک می کند تیر به سر او می خورد و تفنگ از دست او می افتد و نقش بر زمین می شود در دم می میرد تقی خان و همراهانش از بلندی پایین آمده و به سمت او رفته و وقتی به بالای سر او می رسند متوجه می شوند که یک نفر دیگر به اسم آزاد هیکی فرزند کریم کشته شد اشتباه آزاد این بود که از آنها نپرسیده شما چه کسی و قصدتون چیه؟؟؟ کریم سه پسر داشت به اسم های آزاد - نامدار و ابدال که میگن سه نفرشان آدم های جنگی بودن و نامدار یکی از افرادی بود که به همراه تترها قشه تقی خان را غافل گیر کرده و تفنگ ها و قطارهای آنها رو به یغما گرفتن آنها از نزدیکان تیره تتر بودن و با آنها رابطه نزدیک داشتند طایفه هیکی در قدیم رابطه تنگاتنگی با میرزاوند و قلاوند داشتند عده ای از آنها مثل همین تیره جیجوندها مثل رضابک هیکی و ابراهیم هیکی و. . . . با طایفه میرزاوند بوده و حشر و نشر داشتند و عده ای دیگر از آنها مثل فرزندان کریم نامدار - ابدال و آزاد با قلاوندها و تیره تتر بودند و با آنها رابطه نزدیک داشتند.
روایت کردن در یک مورد همین قنبربک تتر و قشه اش عده ای زوار که قصد زیارت به مکانی را داشتند سد راه آنها شده و آن زوار را غارت می کنند و آن زوار که هیچ سلاح و مهمات با آنها نبوده را غارت کردند.
بعد این ماجرا بعد مرگ تقی خان، جواهر دختر عینی برادرزاده تقی خان را به عنوان خون بها به محمدحسین خان پسر آزاد دادند که هاشم هیکی از بزرگان طایفه هیکی فرزند او است هاشم داماد قاسمعلی شهی بختیاری است از افراد سرشناس طایفه شهی است روایت است میگن تا تقی خان زنده بود اجازه صلح با فرزندان کریم را نداد و گفت من خون بهای آزاد را نمی دهم و ابدال و نامدار هم توانایی گرفتن انتقام از تقی خان را نداشتند چون آدم قدرتمند و جنگی و نترس بود و زورشان به تقی خان نمی رسید بعد مرگ تقی خان فرزندان عیدی چون دیوار و پشتوانه ای نداشتند مجبور به صلح و دادن خون بهای آزاد شدند.
بعدها طایفه قلاوند نیز به خاطر صلح و آشتی و خون بهای علیمراد پسر لرزان نازخاتون دختر الماس پسر جانمیرزا قلاوند را به محمدعلی پسر فرج الله برادر علیمراد دادند.
طبق روایت بارها همین ابدال و نامدار برادران آزاد برای گرفتن انتقام خون آزاد قصد تعرض داشتن و در یک مورد همین ابدال موقع که تقی خان در خانه اش نبوده وارد خانه تقی خان شده بود و چاقو و کاردش را روی گردن صیدجعفر فرزند تقی خان که آن موقع بچه و در گهواره بود قرار داده بود و تقی خان در یک آن رسیده و تیر در تفنگ قرار داده و تفنگ را در روبروی او می گیرد و گفته بود اگر صیدجعفر را کشت با تفنگ بزنمش و میخواسته بود که او را نیز بکشد و اما بعد ابدال کاری با صیدجعفر نداشت و منصرف شد و بارها تقی خان گفته بود می خواستم ابدال را نیز بکشم اما چون برادرش را کشتم دیگر دلم نرفت که او را نیز بکشم.
روایت است ابدال به خاطر همین موضوع با تفنگ پای اسدالله پسر لرزان را زخمی و سپس کارد و چاقویش را در گردن اسدالله برادر علیمراد لرزان فرو کرد و اما اسدالله نمرد و زخم گردنش خوب شد و اما همیشه صدایش گرفته بود که گرفتگی صدایش ناشی از آن زخم گردنش بود چون خنجر در حنجره او فرو رفته بود و حنجره او آسیب دیده بود و چند نفر دیگر گفتند که نظربک تتر برادر قنبربک تتر بوده که کارد را در گردن اسدالله برادر علیمراد فرو کرد به خاطر همین جنگ و اما روایت ابدال درست تر است روایت است ابدال دو سه نفر از فامیل های نزدیک تقی خان را بخاطر همین موضوع زخمی کرد اما زورش به تقی خان نرسید چون تقی آدم سخت و جنگی بود.
تقی خان در حدود سال 1290ه. ش بر اثر بیماری حدود سه سال بعد کشته شدن آزاد و جنگ با تیره تتر قلاوند در سن جوانی تقریبا حدود 37 سالگی درگذشت و جسد او در معیت چندین تفنگچی که طبق روایت شیره در راس آنها بود به شاهزاده احمد برده شد و در کنار قبر احمد بن موسی شاهزاده احمد در دشت لاله بخش الوار گرمسیری دفن شد از تقی خان تنها یک پسر به نام صیدجعفر که متولد سال 1285ه. ش بود به جای ماند صیدجعفر در هنگام مرگ پدرش تقی خان 5 سال بیشتر سن نداشت قبر خود شیره نیز در جوار شاهزاده احمد در کنار قبر تقی خان است آن موقع رسم بود که آدم های مهم و سرشناس طایفه را به شاهزاده احمد برده و در آنجا دفن می کردند.
روایت کردن که در یک مورد صفرخان بزرگی قلاوند فرزند زکی خان قلاوند برادرزاده عباس خان بزرگی قلاوند با قشه ای آمده بود که گله و رمه ابدال را غارت کند و اما ابدال خودش به تنهایی در جلوی او ایستاد و گله و رمه را از او پس گرفت و بزرگی قلاوند نتوانست با او درگیر شود.
طبق روایت صحیح در انتقام خون ابراهیم هیکی یکی از تترهای قلاوند نیز کشته شد و مشخص نبود که توسط کی کشته شد و قاتلش مشخص نبود و برخی میگن توسط تقی خان قتال شده روایت کردند که بخاطر همین تتر که کشته شد تقی خان به خانه نمی آمد و در کوه و کمر یاغی بود و آفتابی نمی شد و در کوهها می خوابید.
آن طوری که روایت است در بین تیره های بزرگ - تتر - باش آغا - شاه نظر - کیخا قلاوند فرزندان قاسم که برادر بودند فرزندان تتر اون موقع از لحاظ غارتگری و جنگ و تفنگ از بقیشون سرتر و بالاتر بود دختر محمدنظر پسر شاه نظر همسر عینی برادر تقی بود در واقع محمدنظر پسرعموی قنبربک تتر و قندی قلاوند پدر زکی خان قلاوند بود.
طبق روایت تقی خان همیشه در جنگ ها قدم بزرگی را بر می داشت و در دورانش در جنگ های شعبه فرخی نقش مهمی را ایفا می کرد.
طبق روایت باقر و مهدی قبل از تقی خان در جوانی فوت کردند و دو هفته بعد مرگ تقی خان برادرش عینی که سن بالایی داشت به دلیل از دست دادن برادرش تقی خان که تنها دیوار محکم آنها بود دِق کرد و درگذشت.
عیدی پدر تقی خان از کدخدایان طایفه میرزاوند بود روایت است در یک مورد اردی ماموران و تفنگچی های والی ایلام و لُرستان حسینقلی خان ابوقداره مهمان عیدی شدند و تا دو سه روز و شب باران شدید می بارید و ماموران والی مهمان عیدی بودند عیدی یک پسری داشت که تقریبا 5 سالش بود و آن شب که اردی والی مهمان عیدی بود آن پسر می میرد عیدی به اهل خانه اش می گوید تا این اشخاص مهمان ما هستند هیچ کس حق ندارد بانگ و شیون سر دهد و همه تا صبح ساکت بودند بعد رفتن اردیی ماموران دولت هنوز فرسنگی از خانه عیدی دور نشدن صدای بانگ و شیون از خانه عیدی بلند شده آنها هم سراسیمه برگشته و متوجه ماجرا می شوند و به خاطر مخفی نگه داشتن این قضیه عیدی رو شماتت کردند و به او گفتند چرا این موضوع رو از ماها مخفی کردی مگر ماها انسان نیستیم!؟
( حسینقلی خان ابوقداره والی مقتدر ایلام و لرستان بود از طرف دولت قاجار منصوب شده بود )
یکی دیگر از شجاعت های تقی خان در این ماجرا خلاصه میشه از آنجایی که بین تقی خان و حاج تقی میرمحمد ولی بزرگ طایفه میر بخش الوار گرمسیر دوستی بود یکی از دختران حاجی تقی میر محمدولی به اسم والیه را به عقد برادرش باقر درآوردند که باقر در درگیری با بختیاری ها در دشت شیمبار بختیاری قتال شد بعد از این موضوع والیه را به مهدی برادر دیگر تقی خان می دهند و مهدی هم بعد یک مدت به خاطر یک مرگ ناگهانی می میرد بعد مدتی حاجی تقی قاصد رو به خانه تقی خان روانه کرده از او می خواهد که تکلیف دخترش را مشخص کند تقی خان که از مرگ باقر و مهدی ناراحت بود به قاصد میگه که به حاجی تقی بگو که دختر را نمیخواهند بعد این ماجرا حاجی تقی دخترش رو به یک نفر از تیره ظهره طایفه پاپی می دهد هنگامیکه سواران طایفه انها سوار الاغ ها به منزل حاجی تقی رسیده به تقی خان اطلاع می دهند تقی خان غیرتی شده تفنگ را بدست گرفته و در بالای بلندی به سمت اطراف آنها تیراندازی می کند و عده ای از آنها زن و مردهایشان را از روی قاطر و اسب هایشان به زیر می افکند همهمه و سر و صدا در بین آنها بوجود می آید و ترس به اندام آنها می افتد یک نفر به کریم خان اطلاع میدهد و او هم سراسیمه آمده و جلوی تقی خان را گرفته و او را قانع می کند که تفنگش رو زمین بگذارد و به او میگه که تو خودت به آنها جواب رد دادی
یکی دیگر از دختران حاجی تقی میر محمد ولی همسر حسینقلی پاپی، مادر خانجان رضایی پاپی رییس طوایف پاپی بود و یکی دیگرشان هم مادر شیره بود.
بعد مرگ عیدی و فرزندانش خصوصا تقی خان ریاست از حوز عیدی ورداشته شد و به کریم خان و حوز پادار داده شد و اگر تقی خان زنده بود با توجه به خصایلش هرگز مقام ریاست فرزندان فرخی با توجه به خصایل تقی خان از حوزعیدی ورداشته نمیشد زیرا تقی خان در جوانی و قبل از به حکومت رسیدن رضاشاه پهلوی فوت کرد طبق روایت فرزندان رضا از زنش فرخی در دوران تقی خان فردی به سختی - یاغیگری - زورگویی و غارتگری او نداشتند و اون موقع شیره که آدم سختی بود در قشه تقی خان بود موقع که برای غارت و جنگ و درگیری می رفتند تقی خان رهبر قشون آنها بود بعدها بعد تقی خان می توان شیره - کریم خان و صیفور را نام برد و اگر تقی خان در دوران رضاشاه پهلوی زنده بود بُنه حوز فرخی که به نام کریم خان بود حتما به نام بُنه تقی خان بود.
شیره میرزاوند آدم جنگی و سختی بوده که شیره حدود 15 سال بعد تقی خان در جنگ قشون طایفه میرزاوند و قشون طایفه قلاوند کشته شد کریم خان هم عصر تقی خان م بود و از لحاظ سن از تقی خان بزرگتر بوده در موقع مرگ سنش در حدود 80 سال بود و در اواخر دوران حکومت رضاشاه پهلوی فوت کرد و اما شیره تقریبا همسن تقی خان بود.
مدتی بعد مرگ تقی خان، سعدی پسر صیدی که عاشق تفنگ عمویش تقی خان شده بود به زور تفنگ تقی خان را تصاحب کرد و گفت این تفنگ باید به من برسه و من تفنگ تقی خان را دوست دارم و هر چه اطرافیان او به او گفتند این تفنگ یادگاری تقی خان است و به کسی داده نمی شود بدهکار این حرف نبود او تفنگ را برداشته و با حالت دلخوری به خانه پدربزرگ مادریش بَگلِر که نوه رضا و گلناز بود و اون موقع بَگلر بزرگ شعبه گلناز محسوب می شد می رود بازماندگان تقی خان، دوسکه که سنش بالا بود و ریش سفید محسوب می شد و از نزدیکان و دوستداران تقی خان بود را برای واسطه و گرفتن تفنگ از سعدی به خانه بگلر می فرستند دوسکه به خانه بگلر رفته و سعدی را نصیحت می کند در یک آن سعدی که عصبانی بود ناخواسته دستش روی ماشه تفنگ رفته و گلوله از تفنگ شلیک می شود و درست به کلاه دوسکه که روی سرش بود اصابت کرد و گلوله نزدیک بود که به سر دوسکه بخورد.
روایت است که دلیل اینکه تقی خان نام فرزندش را صیدجعفر گذاشت این بود که روزی یکی از افراد مهم در احمدفداله دزفول که نامش سیدجعفر بود به مهمانی به خانه تقی خان آمده بود که بین او و تقی خان بحث و جدل شده و تقی خان با چوبی که در کنارش است به پای سید احمدفداله می زند و پای او شکسته می شود علینجات دایی تقی خان هم آنجا بود و به خاطر این کار تقی خان را ملامت و سرزنش می کند و تقی خان پشیمان شده و تصمیم می گیرد پای سید احمدفداله را خوب نکرده اجازه ندهد آنجا را ترک کند پس با یک سری وسایل پای سید رو بسته و آتل بندی می کند بعد مدتی سیداحمدفداله خوب شده و قصد رفتن دارد و تقی خان از او حلالیت می خواهد و او حلالیت می دهد از آنجا می رود و به خاطر این ماجرا نام فرزندش را صیدجعفر گذاشت.

بپرس