نادان

/nAdAn/

مترادف نادان: ابله، احمق، بی اطلاع، بی خرد، بی دانش، بی سواد، بی شعور، بی عقل، بی معرفت، جاهل، دنگ، ساده، سفیه، عامی، غافل، کالیو، کانا، کم عقل، کم هوش، کودن، گاوریش، گول، ناشناسا، نفهم

متضاد نادان: دانا

معنی انگلیسی:
ignorant, foolish, ignorant person, fool, airhead, blind, foolosh

لغت نامه دهخدا

نادان. ( نف مرکب ) جاهل. ضد دانا. ( حاشیه برهان قاطع ). جاهل. بی علم. بی وقوف.بی عقل. احمق. گول. بی دانش. ( ناظم الاطباء ). بی دانش. که لفظ دیگرش جاهل است. ( فرهنگ نظام ). ضد دانا و آن را به عربی جاهل گویند. ( آنندراج ) ( انجمن آرا ). مغفل. سفیه. ( منتهی الارب ). ابله. ( بحرالجواهر ). ابله. کانا. جهول. غراچه. نابخرد. بی خبر. بلهاء :
توانی بر او کار بستن فریب
که نادان همه راست بیند وریب.
ابوشکور.
سخنگوی هر گفتنی را بگفت
همه گفت دانا ز نادان نهفت.
ابوشکور.
گبت نادان بوی نیلوفر بیافت
خوبش آمد سوی نیلوفر شتافت.
رودکی.
همه نیوشه خواجه به نیکوئی و به صلح
همه نیوشه نادان به جنگ و کار نغام.
رودکی.
زه دانا را گویند که داند گفت
هیچ نادان را داننده نگوید زه.
رودکی.
که دانا ترا دشمن جان بود
به از دوست مردی که نادان بود.
فردوسی.
چو ارجاسب بشنید زو شاد گشت
سر مرد نادان پر از باد گشت.
فردوسی.
دگر با خردمند مردم نشین
که نادان نباشد بر آئین و دین.
فردوسی.
گر تو ای نادان ندانی هر کسی داند که تو
نیستی با من بگاه شعر گفتن همنشین.
منوچهری.
جمعی نادان ندانند که غوررسی و غایت چنین کارها چیست ، چون نادانند معذورانند. ( تاریخ بیهقی ). من از تاریکی کفر به روشنائی بازآمدم به تاریکی بازنروم که نادان و بی خرد باشم. ( تاریخ بیهقی ص 340 ). هر که از عیب خود نابینا باشد نادان تر مردمان باشد. ( تاریخ بیهقی ص 339 ). نادان تر مردمان اویی است که دوستی با زنان به درشتی جوید. ( تاریخ سیستان ).
عدوی او بود نادان درست است این مثل آری
که باشد مردم نادان عدوی مردم دانا.
قطران.
بپرهیز از نادانی که خود را دانا شمرد. ( قابوسنامه ). نادان تر از آن مردم نبود که کهتری به مهتری رسیده بیند و همچنان به چشم کهتری بدو نگرد. ( قابوسنامه ). از نادان مغرور اجتناب نما. ( خواجه عبداﷲ انصاری ).
سلام کن ز من ای باد مر خراسان را
مر اهل فضل و خرد را نه عام و نادان را.
ناصرخسرو.
تا ندانی کار کردن باطل است از بهر آنک
کار بر نادان و عاجز بخردان تاوان کنند.
ناصرخسرو.
بیشتر بخوانید ...

فرهنگ فارسی

بی سواد، بی عقل، جاهل، نادانی، جهل، ضددانایی
(صفت ) ۱ - بی دانش جاهل بی معرفت : [جمعی نادان ندانند که غور رسی و غایت چنین کارها چیست چون نادانند معذورانند.] ۲ - بی عقل سفیه : [ من آن غافل نادانم که دم گرم تو مرا بر باد سرد نشاند . ] مقابل دانا. یا نادان ده مرده گوی . جاهل پر حرف .

فرهنگ معین

(ص . ) جاهل ، ابله .

فرهنگ عمید

۱. بی عقل، جاهل.
۲. بی سواد.

واژه نامه بختیاریکا

اَو به سَر؛ فَهم کور

جدول کلمات

جاهل

مترادف ها

fool (اسم)
نادان، ابله، خر، احمق، ادم احمق، دلقک، لوده، خرفت

dullard (اسم)
نادان، ادم کودن

yokel (اسم)
نادان، دهاتی، روستایی، برزگر

untaught (صفت)
نادان، درس نخوانده، تعلیم نیافته، فرانگرفته

self-blinded (صفت)
نادان، خودکور، گمراه شده توسط نفس خود

witless (صفت)
بی خبر، بی معنی، نادان، کودن، بی شعور، بی هوش، نفهم، دیر فهم

silly (صفت)
چرند، مزخرف، نادان، ابله، احمق، بی مخ، کودکانه، بچگانه، احمقانه، سبک مغز، کم هوش

inept (صفت)
بی معنی، چرند، نامربوط، نادان، ناجور، بی عرضه، بی منطق

simple (صفت)
ساده، نادان، بی تزویر، فروتن، ناازموده، بسیط، خام، سهل، بی تکلف

unlettered (صفت)
بی سواد، نادان، درس نخوانده

apish (صفت)
بوزینه صفت، نادان، حیله گر

ignorant (صفت)
نادان، عام، عامی

foolish (صفت)
مزخرف، نادان، ابله، احمق، ابلهانه، جاهل، نابخرد

unwise (صفت)
نادان، جاهل، غیر عاقلانه

asinine (صفت)
نادان، ابله

thickheaded (صفت)
خرف، نادان، احمق، کم هوش

فارسی به عربی

احمق , جاهل , سخیف , غیر حکیم

پیشنهاد کاربران

هزاک
اندک مایه. [ اَ دَ ی َ / ی ِ ] ( ص مرکب ) کم مایه. کم بضاعت. || نادان. بی سواد. || ( ق مرکب ) اندکی. کمی. ( فرهنگ فارسی معین ) . اندک. کم : چون شنید که امیر سبکتگین سوی هرات رفت و با امیر محمود اندک مایه مردم است طمع افتادش [ بوعلی سیمجور ] که باز نشابور بگیرد. ( تاریخ بیهقی چ ادیب ص 202 ) . حسنک پیدا آمد بی بند، جبه ای داشت حبری رنگ. . . موی سر مالیده زیر دستار پوشیده کرده ، اندک مایه پیدا می بود. ( تاریخ بیهقی چ ادیب ص 180 ) . پس از وزارت خواجه احمد عبدالصمد اندک مایه روزگار بزیست و گذشته شد. ( تاریخ بیهقی چ ادیب ص 335 ) . یکی آنکه با این قوم صحبت و ممالحت بوده است اندک مایه از آن بازنمایم. ( تاریخ بیهقی چ ادیب ص 245 ) .
...
[مشاهده متن کامل]

انوشروان جواب داد کی بسیار هیزم را اندک مایه آتش تمام بود. ( فارسنامه ابن البلخی ص 95 ) . اما در این کتاب اندک مایه ای ازاصول آن گفته آید. ( فارسنامه ابن البلخی ص 88 ) . هرمزرا بگرفت بعد ما که اندک مایه روزگار پادشاهی کرده بود. ( فارسنامه ابن البلخی ص 83 ) . چهارم ( از شمشیرهای مشطب یمانی ) آنکه ساده باشد و اندک مایه اثرجو ( یعنی شطبه ) دارد. ( نوروزنامه ) . هرچند برزیگان را که بیافت بفرمود کشتن و تخم ایشان اندک مایه بود. ( مجمل التواریخ والقصص ) .
الا تا نشنوی مدح سخنگوی
که اندک مایه نفعی از تو دارد
که گر روزی مرادش برنیاری
دوصد چندان عیوبت برشمارد.
سعدی.
گر مرا عشقت بسختی کشت مهلت اینقدر
کاش اندک مایه نرمی در خطابت دیدمی.

مواجه شدن
نادان: ابله
ناقص خرد. [ ق ِ خ ِ رَ ] ( ص مرکب ) بی عقل . نادان . ابله . کم فهم . بی شعور. بی ادراک : نمی ترسی ای گرگ ناقص خردکه روزی پلنگیْت از هم دَرَد؟سعدی .
نادان میشه جاهل
بی فرزانه. [ ف َ ن َ / ن ِ ] ( ص مرکب ) ( از: بی فرزانه ) مرادف بی دانش و قیاس. آنست که نافرزانه باشد. ( آنندراج ) . نادان و بی عقل. ( ناظم الاطباء ) :
خلق میگویند جاه و منصب از فرزانگی است
گو مباش آنها که ما رندان بی فرزانه ایم.
سعدی.
نازک مغز
معلول ذهنی/خنگ
کوچک مغزِ دل بزرگ
ابله، احمق، بی اطلاع، بی خرد، بی دانش، بی سواد، بی شعور، بی عقل، بی معرفت، جاهل، دنگ، ساده، سفیه، عامی، غافل، کالیو، کانا، کم عقل، کم هوش، کودن، گاوریش، گول، ناشناسا، نفهم
کند عقل
ابله
اجهل
کم عقل
احمق و کودن
نافهم
نابخرد
غت
مشاهده ادامه پیشنهادها (١٠ از ١٩)

بپرس