نخجیر جوی

لغت نامه دهخدا

نخجیرجوی. [ ن َ ] ( نف مرکب ) نخجیرجو. شکارجوینده. که در طلب شکار است. که بجستجوی شکار است. شکارچی :
مرا اسیر گرفته بتی گرفته اسیر
شگفت نیست که نخجیرجوی شد نخجیر.
منطقی.
سوی مرز تورانْش بنهاد روی
چو شیر دژآگاه نخجیرجوی.
فردوسی.
سوی تور شد شاه نخجیرجوی
جهان دید یکسر پر از رنگ و بوی.
فردوسی.
به نخجیر کردن به دشت دغوی
ابا باز و شیران نخجیرجوی.
فردوسی.
|| مجازاً، غنیمت طلب. ( یادداشت مؤلف ).

فرهنگ فارسی

شکار جوینده که در طلب شکار است

پیشنهاد کاربران

بپرس