همگین

لغت نامه دهخدا

همگین. [ هََ ] ( ص مرکب ) هم گین. همگن. مانند هم. || دوست. قرین. نزدیک. رجوع به همگن و همگنان شود.

همگین. [ هََ م َ / م ِ / هََ ] ( ضمیر مبهم ، ق ) همگی. همه. ( از آنندراج ) :
دل سپاه و رعیت بدوگرفت قرار
بدو فتاد امید جهانیان همگین.
فرخی.
زرّ تو و سیم تو همه خلق جهان راست
وین حال بدانند همه گیتی همگین.
فرخی.
بی گمان گردی اگر نیک بیندیشی
که بدل خفته ست این خلق همی همگین.
ناصرخسرو.
شاخها ازبرای خدمت را
کوژ کردند پشتها همگین.
مسعودسعد.
در هم شدند لشکر، بر هم زدند همگین
آن تاجهای زرین وآن تختهای سیمین.
امیرمعزی.

همگین. [ هََ ] ( اِخ ) دهی است از بخش حومه شهرستان شهرضا. 814 تن سکنه دارد. آب آن از چشمه و قنات و محصولش غله ، پنبه ، لبنیات ، میوه ، و کاردستی زنان جاجیم بافی است. ( از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 10 ).

فرهنگ فارسی

همگن، همگان، همه، همگینان جمع
همگن مانند هم

فرهنگ عمید

همه: دادند به او سعادت کلی / از برج شرف ستارگان همگین (امیرمعزی: ۵۱۹ ).

پیشنهاد کاربران

بپرس