پایان یافتن


معنی انگلیسی:
cease, conclude, end, pass, terminate

مترادف ها

finish (فعل)
موقوف کردن، ب انتها رسیدن، تمام کردن، سپری شدن، خاتمه دادن، سپری کردن، ختم کردن، پایان یافتن، تمام شدن، منتهی شدن به، منجر شدن، بپایان رسانیدن، رنگ وروغن زدن

end (فعل)
ب انتها رسیدن، تمام کردن، خاتمه یافتن، به انتها رسیدن، خاتمه دادن، بپایان رساندن، ختم کردن، پایان یافتن، تمام شدن، بپایان رسیدن، منتج شدن

terminate (فعل)
فسخ کردن، محدود کردن، خاتمه دادن، بپایان رساندن، پایان یافتن، منجر شدن، پایان دادن، منقضی کردن

surcease (فعل)
بپایان رساندن، باز ایستادن، دست کشیدن از، پایان یافتن

wind up (فعل)
پایان یافتن، پایان دادن، منتج به نتیجه شدن

فارسی به عربی

انتهی , منتهی

پیشنهاد کاربران

شدن
شدن. [ ش ُ دَ ] ( مص ) گذشتن. مضی. سپری شدن. مصدر دیگرغیرمستعمل آن شوش. ( از یادداشت مؤلف ) :
شد آن تخت شاهی و آن دستگاه
زمانه ربودش چو بیجاده کاه.
فردوسی.
گر از کیقباد اندر آری شمار
...
[مشاهده متن کامل]

بر این تخمه بر سالیان شد هزار.
فردوسی.
آن روزگار شد که توانست آنکه بود
بیچاره ای به دست ستمکاره ای اسیر.
فرخی.
نتوان کرد از این بیش صبوری نتوان
کار زان شد که توان داشتن این راز نهان.
فرخی.
آمد بهار و نوبت سرما شد
وین سالخورده گیتی برنا شد.
ناصرخسرو.
وصل تو روزی نشد و روز شد
سود نه و مایه زیان خوشتر است.
انوری.
چه خوش گفت با کودک آموزگار
که کاری نکردیم و شد روزگار.
سعدی.
شد آنکه اهل نظر بر کناره میرفتند
هزارگونه سخن بر دهان و لب خاموش.
حافظ.
آن شد ای خواجه که در صومعه بازم بینی
کار ما با رخ ساقی و لب جام افتاد.
حافظ.
لیک عاید نگشت دیناری
گرچه از وعده روز شد هشتاد.
محیط.
بشد که یاد خوشش باد روزگارِ وصال
خود آن کرشمه کجا رفت و آن عِتاب کجا
حافظ

draw to a close/end=to end
کرانه یافتن . [ ک َ ن َ / ن ِ ت َ ] ( مص مرکب ) نهایت و پایان به دست آوردن . حد و انتها یافتن . به کناره رسیدن . فارغ شدن : کس از خواست یزدان کرانه نیافت ز کار زمانه بهانه نیافت . فردوسی .
اختتام
( آخر شدن ) آخر شدن. [ خ ِ ش ُ دَ ] ( مص مرکب ) بپایان رسیدن. برسیدن. سر آمدن. بانجام رسیدن :
روز هجران و شب فرقت یار آخر شد
زدم این فال و گذشت اختر و کار آخر شد.
حافظ.
آخر آمدن
- به بن آمدن ؛ به آخر رسیدن. به انجام رسیدن. تمام شدن. به پایان آمدن :
مجوئید از این پس کس از من سخن
کز این باره ام دانش آمد به بن.
فردوسی.
گر از هفتخوان اندرآرم سخن
همانا که هرگز نیاید به بن.
...
[مشاهده متن کامل]

فردوسی.
سخنهای دستان چو آمد به بن
یلان برگشادند یکسر سخن.
فردوسی.
- به بن انجامیدن ؛ به بن آمدن. به پایان رسیدن. به آخر رسیدن :
وگر ایدون به بن انجامدمان نقل و نبید
چاره ٔ هر دو بسازیم که ما چاره گریم.
منوچهری.
و رجوع به �به بن آمدن � شود.
- به بن شدن ؛ آخر شدن. به فرجام رسیدن. به آخر رسیدن :
ز خوی شهنشاه چندین سخن
همی رفت تا شد سخنْشان به بن.
فردوسی.
چو شد داستان سیاوش به بن
ز کیخسرو آریم اکنون سخن.
فردوسی.
چو گفتار پور زره شد به بن
سپهدار ایران شنید آن سخن.
فردوسی.

پایان آمدن
سر آمدن
Conclude

بپرس