پرتاب

/partAb/

مترادف پرتاب: پرچین وشکن، پرچین، پرشکن، پرگره، فردار | تیررس، افکندن، افکنش، پرش، سیر

متضاد پرتاب: کم تاب

معنی انگلیسی:
cast, ejection, fling, flip, pitch, peg, projection, shot, sling, throw, inflection, hurled, [n.] hurling

لغت نامه دهخدا

پرتاب. [ پ ُ ] ( ص مرکب ) پرپیچ. بسیار پیچاپیچ. شکن برشکن. پرشکن. مقابل کم تاب :
حلقه جعدش پرتاب و گره
حلقه زلفش از آن تافته تر.
فرخی.
ز گل کنده شمشاد پرتاب را
بدو رسته در خسته عناب را.
اسدی.
|| پرگره.پرچین :
که دارد گه کینه پایاب او
ندیدی بروهای پرتاب او.
فردوسی.
ترا نیست در جنگ پایاب اوی
ندیدی بروهای پرتاب اوی.
فردوسی.
|| بسیارتاب. که سخت تافته شده است. مقابل کم تاب : نخی یا ابریشمی پرتاب. || خشمگین. خشمناک. غضبناک. برافروخته. پرخشم :
چو بشنید این شاه پرتاب شد
از اندوه بی خورد و بی خواب شد.
فردوسی.
جهاندار پرخشم و پرتاب بود
همی خواست کآید بدان ده فرود.
فردوسی.
|| پرمکر و فریب. پر از ترفند و دروغ :
سپهبد بکژّی نگیرد فروغ
روان خیره پرتاب و دل پردروغ.
فردوسی.
- پرتاب کردن رخساره و روی ، پرتاب گشتن رخساره و روی ؛ سرخ شدن ، شادمان شدن :
شهنشاه رخساره پرتاب کرد
دهانش پر از درّ خوشاب کرد.
فردوسی.
چو آن دلو در چاه پرآب گشت
پرستنده را روی پرتاب گشت.
فردوسی.
|| در عبارت ذیل معنی برای ما معلوم نشد : لعبت حدقه پرتاب کرده بود و لشکر تفکر تاختن آورده. ( راحةالصدور راوندی ).

پرتاب. [ پ َ ] ( اِ ) تیر پرتاب. نوعی تیر که آنرا بسیار دور توان انداخت. ( برهان ). مرّیخ. تیرپرتاب. ( ملخص اللغات حسن خطیب ) ( دهّار ) :
اگر خوانند آرش را کمانگیر
که ازساری بمرو انداخت او تیر
تو اندازی بجان من ز گوراب
همی هر ساعتی صد تیر پرتاب.
فخرالدین اسعد ( ویس و رامین ).
بیندازند زوبین را گه تاب
چو اندازد کمانور تیر پرتاب.
فخرالدین اسعد ( ویس و رامین ).
شمشیر تو شیر اوژند پرتاب تو پیل افکند
یک حمله تو برکند بنیاد صد حصن حصین.
جوهری زرگر.
آسمان با او ندارد چون زند پرتاب تاب
شیرکرد [ کذا ]ازکشتن خصمانش چون عناب ناب.
قطران.
|| مسافتی که میان موضع رها کردن تیر و محل افتادن تیر واقع باشد. تیررس. مسافتی که تیری پیماید. مسیر سهم. غلوه :
میان دو لشکر دو پرتاب ماند
بیشتر بخوانید ...

فرهنگ فارسی

بسیارتابیده، تابدار، پرپیچ وخم، انداختن وپرت کردن چیزی ازجائی بجای دیگر
( صفت ) ۱- پر پیچ و شکن مقابل کم تاب . ۲- چیزی که سخت تافته شده است مقابل کم تاب: پارچ. پرتاب . ۳- پر گره پرچین . ۴- پر از حیله و مکر . یا پرتاب بودن .

فرهنگ معین

(پُ ) (ص مر. ) ۱ - پرپیچ و شکن . ۲ - چیزی که سخت تافته شده است .
(پَ ) (ص . ) ۱ - انداختن ، پرت کردن . ۲ - پرش . ۳ - پرتو.

فرهنگ عمید

۱. انداختن و پرت کردن چیزی از جایی به جای دیگر.
۲. [قدیمی] پرش.
۳. (اسم ) [قدیمی] مسافتی که تیر از محل رها شدن تا افتادن بپیماید، پرتاب تیر، تیر پرتاب: یکی کنده کرده به گرد اندرون / به پهنایْ پرتاب تیری فزون (فردوسی: ۵/۲۰۳ ).
* پرتاب کردن: (مصدر متعدی )
۱. پرت کردن.
۲. دور افکندن، دور انداختن.
بسیارتابیده، تابدار، پرپیچ وخم.

فرهنگستان زبان و ادب

{shoot} [ورزش] در بسکتبال، راندن یا انداختن توپ به طرف سبد

واژه نامه بختیاریکا

پِرد؛ بِرق؛ بِرق؛ دِروِلِنگ

دانشنامه اسلامی

[ویکی فقه] پرتاب یا همان رمی افکندن تیر و مانند آن است و از آن به مناسبت در بابهای طهارت، حج و حدود سخن رفته است.
۱. ↑ تحریر الوسیلة، ج۱، ص۱۰۲ .
فرهنگ فقه مطابق مذهب اهل بیت علیهم السلام، ج۲، ص۲۵۰ -۲۵۱.
...

مترادف ها

put (اسم)
پرتاب

toss (اسم)
تلاطم، پرتاب

projection (اسم)
تجسم، طرح، بر امدگی، نقشه کشی، پرتاب، سده، تصویر، پیش امدگی، نور افکنی، پروژه، افکنش، پیش افکنی، اگراندیسمان

shy (اسم)
ازمایش، پرتاب

tilt (اسم)
شتاب، تمایل، برخورد، زد و خورد، پرتاب، کجی، شیب، سرازیری، مسابقه نیزه سواری، شمشیربازی سواره در قرون وسطی

jet (اسم)
دهانه، دهنه، پرتاب، فوران، فواره، جت، کهربای سیاه، سنگ موسی، مهر سیاه، پرش اب، جریان سریع

pitch (اسم)
اوج، درجه، پرتاب، استقرار، سرازیری، گام، پلکان، زیر و بمی صدا، قیر، دانگ صدا، لباب، ضربت با چوگان، اوج پرواز، جای شیب

shove (اسم)
تنه، هل، پرتاب

throw (اسم)
پرتاب

fling (اسم)
پرتاب، جفتک پرانی

casting (اسم)
ریخته گری، پرتاب، چدن ریزی، سبک

hurl (اسم)
پرتاب، لگد

jaculation (اسم)
پرتاب

pounce (اسم)
یورش، جهش، پرتاب، حمله با چنگال، در حال خیز، گرده نقاش، خاکه ذغال، در حال حمله با چنگال

فارسی به عربی

اقذف , خجول , دفعة , رمیة , ضع , طائرة , علاقة موقتة

پیشنهاد کاربران

بپرس