پی سپر

لغت نامه دهخدا

پی سپر. [ پ َ / پ ِ س ِ پ َ ] ( نف مرکب ) رونده. ( برهان ). سالک. پی سپار :
دوستان همچو آب پی سپرند
کآبها پایهای یکدگرند.
سنائی.
|| بپای سپرنده. بزیر پای گیرنده. پایمال کننده. || ( ن مف مرکب ) لگدکوب. پی سپار. پاسپار. ( شرفنامه ). پیخسته. پایمال. پای کوب. لگدمال. بپا کوفته و مالیده. زیرپای کوفته و لگدکوب. ( برهان ) ( جهانگیری ) :
ازو شهر توران شود پی سپر
بکین تو آید همان کینه ور.
فردوسی.
گردون که پی وهم مهندس نسپردش
اندیشه تأیید ترا پی سپر آمد.
انوری.
و آنکس که راه خدمت و طوع تو نسپرد
جان و تنش به تیر بلا پی سپر شود.
مسعودسعد.
نکنم زر طلب که طالب زر
همچو زر نثار پی سپرست.
خاقانی.
ناچار شود چهره تو پی سپر خاک
گر چهره خاکست کنون پی سپر تو.
خاقانی.
خشت گل زیر سر و پی سپر آئید بمرگ
گر بخشت و سپر میر و کیائید همه.
خاقانی.
در عرفات بختیان بادیه کرده پی سپر
ماو تو بسپریم همه بادیه قلندری.
خاقانی.
جرعه چینان مجلس همه ایم
چه عجب خاک پی سپر مائیم.
خاقانی.
تشنه لب بر دردریا چو صدف
سر و تن پی سپری خواهم داشت.
خاقانی.
پی سپر کس مکن این کشته را
بازمده سر بکس این رشته را.
نظامی.
پی سپر جرعه میخوارگان
دستخوش بازی سیارگان.
نظامی.
زین غم به اگر غمین نباشی
تا پی سپر زمین نباشی.
نظامی.
تنی چند را پی سپر کرد باز
نشد پیش او هیچکس رزمساز.
نظامی.
گل هر مرغزار پی سپرست
مرغزار قرنفل آن دگرست.
نظامی.
بلندی داده خاک پی سپر را
چو فرزند خلف نام پدر را.
؟ ( از آنندراج ).
ماه و اختر گهر سلک تو باد
لوح خور پی سپر کلک تو باد.
؟ ( از فرهنگ ضیاء ).

فرهنگ فارسی

۱ - ( صفت ) رونده سالک پی سپار : دوستان همچو آب پی سپرند کابها پایهای یکدگرند. ( سنائی ) ۲- بپای سپرنده بزیر پا گیرنده پا مال کننده . ۳-( صفت ) لگد کوب پی سپار پایمال پای کوب : ازو شهر توران شود پی سپر بکین تو آید همان کینه ور. ( فردوسی )

فرهنگ معین

( ~. سِ پَ )۱ - (ص فا. )رونده ، سالک . ۲ - (ص مف . ) پایمال شده ، لگدکوب شده .

فرهنگ عمید

۱. پی سپار، پی سپرده، لگدکوب، پایمال: حافظ سر از لحد به در آرد به پای بوس / گر خاک او به پای شما پی سپر شود (حافظ: ۴۵۸ حاشیه ).
۲. (صفت فاعلی ) پی سپرنده، پی سپار، رونده.
* پی سپر کردن: (مصدر متعدی ) = پی سپار * پی سپار کردن

پیشنهاد کاربران

بپرس