کله شق

/kalleSaqq/

مترادف کله شق: خودرای، کله خشک، لجباز، لجوج، مستبد، مستبدالرای، قد، یک دنده

معنی انگلیسی:
stubborn, obstinate, bullheaded, combative, contrary, hardheaded, headstrong, pigheaded, rebel, rebellious, recalcitrant, refractory, rumbustious, tough, unbowed, wayward, wrongheaded

لغت نامه دهخدا

کله شق. [ ک َل ْ ل َ / ل ِ ش َق ق / ق ] ( ص مرکب ) سخت سر. ( ناظم الاطباء ). کله شخ. خیره سر و ستیزه کار و مستبد برأی با جهل و نادانی. ( یادداشت به خط مرحوم دهخدا ). در تداول عامه ، یک دنده. مستبد. ( فرهنگ فارسی معین ). و رجوع به کله شخ شود. || لج کننده. ( فرهنگ فارسی معین ).

فرهنگ فارسی

۱ - یک دنده مستبد : پسر کله شقی است . ۲ - لج کننده .

فرهنگ معین

(کَ لِ شَ ) (ص مر. ) (عا. ) یک دنده ، لجوج .

فرهنگ عمید

سرسخت، خودرٲی، لجوج.

گویش مازنی

/kalle shagh/ سرکش – کله شق

واژه نامه بختیاریکا

کلخته

دانشنامه عمومی

کله شق (فیلم). کله شق ( هلندی: Rundskop ) فیلمی بلژیکی در سبک درام است که در سال ۲۰۱۱ منتشر شد. از بازیگران آن می توان به ماتیاس خونارتس اشاره کرد.
عکس کله شق (فیلم)
این نوشته برگرفته از سایت ویکی پدیا می باشد، اگر نادرست یا توهین آمیز است، لطفا گزارش دهید: گزارش تخلف

مترادف ها

woodenhead (اسم)
کله خر، کله شق، کله خشک

bull-headed (صفت)
کله شق، سر سخت

pertinacious (صفت)
کله شق، لجوج، سمج

mulish (صفت)
ترشرو، کله شق، چموش، لجوج، قاطر مانند

pigheaded (صفت)
کله خر، کله شق، سر سخت

stiff-necked (صفت)
کله شق، سر سخت، گردن کلفت

stomachy (صفت)
شکم گنده، کله شق، پر خور، بی میل

obstinate (صفت)
خود رای، یک دنده، ستیز گر، معاند، خیره سر، کله شق، سر سخت، لجوج

restive (صفت)
بی قرار، سرکش، کله شق، چموش، رام نشو

stubborn (صفت)
خیره، ستیزه جو، ستیزه گر، ستیز گر، سرکش، ستیز جو، معاند، خیره سر، کله شق، سر سخت، لجوج، سمج

فارسی به عربی

عنید

پیشنهاد کاربران

خودکام. [ خوَدْ / خُدْ] ( ص مرکب ) خودرای. متکبر. خودسر. ( ناظم الاطباء ) ( از غیاث اللغات ) . کله شق. مستبدبالرأی. مستبد. لجوج. عنود. یکدنده. یک پهلو. ( یادداشت مؤلف ) :
شهنشاه خودکام و خونریز مرد
...
[مشاهده متن کامل]

از آن آگهی گشت رخساره زرد.
فردوسی.
بخوانم به آواز بهرام را
سپهدار خودکام بدنام را.
فردوسی.
همان خواهرش نیز بهرام را
چنین گفت آن مرد خودکام را.
فردوسی.
یکی نامه نوشت از ویس خودکام
برامین نکوبخت نکونام.
( ویس و رامین ) .
مرا دیدی ز پیش مهربانی
که چون خودکام بودم در جوانی
چو آهو بد بچشمم هر پلنگی
چو ماهی بد بچشمم هر نهنگی.
( ویس و رامین ) .
چنان تند و خودکام گشتی که هیچ
بکاری در از من نخواهی بسیچ.
اسدی ( گرشاسبنامه ) .
تا تو خودکام نباشی و از ناشایست پرهیز کنی. ( منتخب قابوسنامه ص 3 ) .
خاقانی از این طالع خودکام چه جویی
گر چاشنی کام بکامت نرسانید.
خاقانی.
دیوانه چرا مرانهی نام
دیوانه کسی است کوست خودکام.
نظامی.
فرزند تو گرچه هست پدرام
فرخ نبود چو هست خودکام.
نظامی.
نباید بود از اینسان گرم و خودکام
بقدر پای خود باید زدن گام.
نظامی.
تلخ دارد زندگی بر ما دل خودکام ما.
صائب.
|| کسی که بکام خود برآمده باشد. ( ناظم الاطباء ) . سعید. خوشبخت :
بیاورد یاران بهرام را
چو بهرام خورشید خودکام را.
فردوسی.
بدم من نیز روزی چون تو خودکام
میان خویش و پیوند دلارام.
( ویس و رامین ) .
به بستر خفته ام با شوی خودکام
برسوایی همی از من برد نام.
( ویس و رامین ) .
بشاهی و بخوبی کامکاری
چو رامین دوستی خودکام داری.
( ویس و رامین ) .

Bloody minded
سرتق!

بپرس