کوس فروکوفتن

لغت نامه دهخدا

کوس فروکوفتن. [ ف ُ ت َ ] ( مص مرکب ) کوس زدن. کوس نواختن. ( فرهنگ فارسی معین ) : چون روز شد کوس فروکوفتند. ( تاریخ بیهقی چ ادیب ص 351 ). طلیعه علی تگین پیدا آمد فرمود تا کوس فروکوفتند. ( تاریخ بیهقی چ ادیب ص 350 ). شکر خادم فرمود تا کوس فروکوفتند. ( تاریخ بیهقی چ ادیب ص 357 ). فرعون کوسی داشت که آواز آن چهار فرسنگ برفتی ، گفت تا کوس فروکوفتند و لشکر برنشستند. ( قصص الانبیاء ص 107 ).
که ناگه دهل زن فروکوفت کوس
بخواند از فضای دهل زن خروس.
سعدی ( بوستان ).
|| کنایه از کوچ کردن باشد، یعنی از منزلی به منزل دیگر نقل و تحویل نمودن. ( برهان ) ( آنندراج ). کوچ کردن. ( فرهنگ رشیدی ). کنایه از کوچ کردن است که آن را طبل رحیل نیز گویند. ( انجمن آرا ).

فرهنگ فارسی

( مصدر ) کوس زدن کوس نواختن : پنداشتی که صد هزار کوس حربی فرو کوفتند .

پیشنهاد کاربران

بپرس