کیر خواره

لغت نامه دهخدا

کیرخواره. [ خوا / خا رَ / رِ ] ( نف مرکب ) کیرخوار. مفعول. امرد. ج ، کیرخوارگان. ( فرهنگ فارسی معین ). دشنامی است :
من و تایی دویی دگر با من
مانده زآن کیرخوارگان به عجب.
انوری ( از فرهنگ فارسی معین ).
آفتابی و نور می ندهی
ابری ای کیرخواره زن ابری.
سعدی ( هزلیات ).

فرهنگ فارسی

( صفت ) مفعول امرد جمع کیر خوارگان : من و تایی دویی دگر بامن مانده زان کیر خوارگان بعجب . ( انوری )

پیشنهاد کاربران

sword - swallower
حاجی داشتم بلند شعر سعدی و می خوندم دو سه تا خوندم همه داشتن گوش میدادن به ی شعر رسیدم این توش بود.
یهو بابام رفت دستشویی
داداشم رفت تو اتاق
خودمم کتابو بستم رفتم بیرون🤣
یکی معنی درست درمون اینو بگه
تطلفظشم بگه

بپرس