گبز

لغت نامه دهخدا

گبز. [ گ َ ] ( ص ) هر چیز گنده و قوی و سطبر. ( برهان ) ( آنندراج ) ( غیاث ). سترگ و بزرگ. فربه :
یک زمان چون خاک سبزت میکند
یک زمان پربادو گبزت میکند.
مولوی ( مثنوی ).
نان چو معنی بود بود آن خار سبز
چونکه صورت شد کنون خشک است و گبز.
مولوی ( مثنوی ).
در فلان بیشه درختی هست سبز
پس بلند و هول و هر شاخیش گبز.
مولوی ( مثنوی ).
تا چرد آن برّه در صحرای سبز
هین رحم بگشا که گشت این برّه گبز.
مولوی ( مثنوی ).
جملگی روی زمین سرسبز شد
شاخ خشک اشکوفه کرد و گبز شد.
مولوی.
زآن ندا دینها همی گردند گبز
شاخ و برگ دل همی گردند سبز.
مولوی.

فرهنگ فارسی

( صفت ) قوی و ستبر : در فلان بیشه درختی هست سبز بس بلند و پهن ( هول ) و هر شاخیش گبز . ( مثنوی )

فرهنگ معین

(گَ ) (ص . ) هر چیز گنده و قوی .

فرهنگ عمید

۱. گنده، ستبر: با چنین گبزی و هفت اندام زفت / از شکاف در برون جستند تفت (مولوی: ۴۳۷ ).
۲. قوی.

پیشنهاد کاربران

بپرس