من از اهل وفا نه بنده این در نه آخر خود
یکی زاهل هوس پندارم ای دربان و در بگشا.ای باغبان که گفتی باغ گلم خزان شد
اکنون بیا و بامن بگذار این خزان را.گفتی بی من چه حال داری
کس بی تو بگو چه حال دارد.همدمت این دم بت سیمین تنم
آسمان گویا نمیداند منم.
پیش گلها عزت خواریم نیست
میکنم دل خوش که مرغ گلشنم.همیگوئی غمش دردل نهان دار
نصیحت گو نمیگوئی دلت کو.گفتی که بگویمت که چون است دلم
خون از ستم سپهر دون است دلم.
خونست دلم دلم ز محنت چون است
چو نست دلم ز غصه خون است دلم.
( مجمع الفصحا ج 2 ص 579 ).