یک تیغ

لغت نامه دهخدا

یک تیغ. [ ی َ / ی ِ ] ( ص مرکب ، ق مرکب ) سراپا. سراسر.گویند: یک تیغ سیاه است ؛ یعنی هیچ خال و خجک از رنگ دیگر ندارد. ( از یادداشت مؤلف ). یکدست. یکسره. مطلق. ( فرهنگ لغات عامیانه ). || متحد. متفق.
- یک تیغ شدن ؛ متحد شدن. متفق شدن : با یکدیگر بیعت کرده بودندو به دفع او یک تیغ شده. ( جهانگشای جوینی ).
- یک تیغ کردن ؛ کنایه از راست و درست و برابر و هموار کردن. ( برهان ) ( آنندراج ). کنایه از راست و درست کردن. ( انجمن آرا ). راست و درست کردن. هموار و برابر نمودن. ( ناظم الاطباء ) :
به دو تیغ او ز ذوالفقار و سنان
کرده یک تیغ همچو تیر جهان.
سنایی ( از آنندراج ).

فرهنگ فارسی

(صفت ) یکدست یکسره مطلق متحد متفق : سلاطین روم وشام وارمن ... بدفع او یک تیغ شده .

فرهنگ معین

( ~. ) (ص مر. ) ۱ - متحد در جنگ . ۲ - (عا. ) یک دست ، یکسره .

فرهنگ عمید

۱. یکپارچه، یکدست: لباس قرمزِ یک تیغ.
۲. (قید ) به طور یکپارچه، به تمامی، سراسر: لباسش یک تیغ قرمز بود.

جدول کلمات

یکسره

پیشنهاد کاربران

یک تیغ: یکدست ، سرتا پا .
( ( از کوچکی چندین گربه داشتم که هر یک از آن ها جانشان با سرنوشت غم انگیزی پایان گرفته بود. نخستین بار، آن گربه سیاه یک تیغ بود که مرگ را به من نشان داد. ) ) ( صادق چوبک ، آتما سگ من )
یکدست
مطلق

بپرس