یک نفس

لغت نامه دهخدا

یک نفس. [ ی َ / ی ِ ن َ ف َ ] ( ص مرکب ، ق مرکب ) یک دم. یک لحظه. به اندازه یک دم زدن. || بی توقف. ( یادداشت مؤلف ). بی امان :
که ما را در آن ورطه یک نفس
زننگ دو گفتن به فریاد رس.
سعدی.
- یک نفس رفتن و یک نفس دویدن ؛ بی توقف رفتن.
- یک نفس زدن ؛ چیزی گفتن. ( آنندراج ).

فرهنگ فارسی

یک دم یک لحظه

پیشنهاد کاربران

یک برهه
بی درنگ
یک نفس: بی توقف , بی امان
( ( "برای نعیم غصه نخور . به خاطر شازده خانم تا خودِ آن سر دنیا هم یک نفس دویده . " سر رسید را باز کرد . ) )
( ( عادت می کنیم ، زویا پیرزاد ، چاپ 23 ، 1390 ، ص 13. ) )
دم

بپرس