dissociate

/dɪˈsoʊʃɪeɪt//dɪˈsəʊʃɪeɪt/

معنی: جدا کردن، رسوا کردن
معانی دیگر: (از هم) جدا کردن یا شدن، ترک مراوده کردن با، ترک آمد و شد کردن با، تفکیک کردن، (روان شناسی) گسسته شدن، گسستگی پیدا کردن، (شیمی) شکند یافتن، واپاشیدن، قطع همکاری وشرکت

جمله های نمونه

1. dissociate oneself from
قطع مراوده کردن با،(رابطه دوستی خود را) انکار کردن،(خود را) کنار کشیدن،ناهمبسته شدن با

2. he tried to dissociate himself from his bankrupt friend
او کوشید که از دوست ورشکسته ی خود فاصله بگیرد.

3. it is never possible to dissociate the meaning of a word from a word itself
هرگز ممکن نیست که معنی واژه را از خود واژه منفک کرد.

4. You cannot dissociate the Government's actions from the policies which underlie them.
[ترجمه گوگل]شما نمی توانید اقدامات دولت را از سیاست هایی که زیربنای آنها هستند جدا کنید
[ترجمه ترگمان]شما نمی توانید اقدامات دولت را از سیاست هایی که بر آن ها تاثیر می گذارند، تجزیه کنید
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید

5. It is getting harder for the president to dissociate himself from the scandal.
[ترجمه گوگل]برای رئیس جمهور سخت تر می شود که خود را از این رسوایی جدا کند
[ترجمه ترگمان]برای رئیس جمهور دشوارتر می شود که خود را از رسوایی رها کند
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید

6. She tried to dissociate herself from her past.
[ترجمه گوگل]او سعی کرد خود را از گذشته اش جدا کند
[ترجمه ترگمان]سعی کرد خود را از گذشته اش جدا کند
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید

7. I wish to dissociate myself from what has just been said.
[ترجمه گوگل]می‌خواهم خودم را از آنچه که اخیراً گفته شد، جدا کنم
[ترجمه ترگمان]می خواهم خودم را از آنچه قبلا گفته بودم، خشک کنم
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید

8. I wish to dissociate myself from Mr Irvine's remarks.
[ترجمه گوگل]من می خواهم خودم را از اظهارات آقای ایروین جدا کنم
[ترجمه ترگمان]می خواهم خودم را از سخنان Mr جدا کنم
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید

9. She tried to dissociate herself from the bigotry in her past.
[ترجمه گوگل]او سعی کرد خود را از تعصب در گذشته دور کند
[ترجمه ترگمان]او سعی می کرد که خود را از the مقدسی که در گذشته داشت، خشک کند
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید

10. Most party members are keen to dissociate themselves from the extremists.
[ترجمه گوگل]اکثر اعضای حزب مایلند خود را از افراط گرایان جدا کنند
[ترجمه ترگمان]اکثر اعضای حزب مشتاق هستند که خود را از افراط گرایان جدا کنند
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید

11. I can't dissociate the man from his political opinions - they're one and the same thing.
[ترجمه گوگل]من نمی توانم این مرد را از عقاید سیاسی اش جدا کنم - آنها یک چیز هستند
[ترجمه ترگمان]من نمی توانم آن مرد را از عقاید سیاسی او تفکیک کنم - آن ها هم یک چیز هستند
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید

12. He has failed to dissociate himself clearly and unambiguously from the attack.
[ترجمه گوگل]او نتوانسته است خود را به وضوح و بدون ابهام از حمله جدا کند
[ترجمه ترگمان]او نتوانسته است خود را به روشنی و بدون ابهام از حمله رها کند
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید

13. It is impossible to dissociate language from culture.
[ترجمه گوگل]جدا کردن زبان از فرهنگ غیرممکن است
[ترجمه ترگمان]جدا کردن زبان از فرهنگ غیر ممکن است
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید

14. She tried to dissociate the two events in her mind.
[ترجمه گوگل]او سعی کرد این دو رویداد را در ذهنش تفکیک کند
[ترجمه ترگمان] اون سعی کرد که این دو اتفاق توی ذهنش رو از بین ببره
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید

مترادف ها

جدا کردن (فعل)
chop, cut off, disconnect, intercept, rupture, analyze, choose, part, divide, dispart, amputate, separate, unzip, detach, segregate, try, calve, select, rive, cleave, unlink, pick out, sequester, insulate, dissociate, disassociate, individuate, disunite, draw off, enisle, excide, exscind, lixiviate, uncouple, prescind, seclude, sequestrate, sever, sunder, untwist

رسوا کردن (فعل)
traduce, decry, gibbet, dissociate, scandalize

تخصصی

[ریاضیات] جدا کردن، تفکیک کردن

انگلیسی به انگلیسی

• separate, cut off an association or connection
if you dissociate yourself from someone or something, you say that you are not connected with them.
if you dissociate one thing from another, you consider them separately.

پیشنهاد کاربران

۱. {از هم} جدا کردن. تفکیک کردن. فرق قائل شدن بین ۲. {خود را} کنار کشیدن. دوری جستن از
مثال:
When you have dissociated yourselves from them
وقتی شما از آنها دوری جسته اید.
�وَإِذِ اعْتَزَلْتُمُوهُمْ�
برائت جستن
گوشه گیر
روان گسسته
تفرقه
تفرقه ایجاد کردن
فاصله گرفتن ( از )
قطع رابطه و مراوده با
معمولا با from استفاده می شود
I resolved to dissociate myself from the group due to their political orientation .
تفکیک شدن
نفی

بپرس