اسم ( noun )
• (1) تعریف: an outing or journey taken for a specific purpose, or the organized group, with its equipment and conveyances, undertaking such a trip.
• مشابه: adventure, excursion, exploration, field trip, journey, outing, pilgrimage, safari, trip, voyage
• مشابه: adventure, excursion, exploration, field trip, journey, outing, pilgrimage, safari, trip, voyage
- We'll go on a shopping expedition when we get to Paris.
[ترجمه مهلا] وقتی ما به پاریس برسیم سریعا به خرید خواهیم رفت|
[ترجمه گوگل] وقتی به پاریس رسیدیم به یک اکسپدیشن خرید می رویم[ترجمه ترگمان] وقتی به پاریس رسیدیم به یک سفر خرید می رویم
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید
- He led an expedition to the North Pole.
[ترجمه ایران] او راهنمایی سفر یک هیات اعزامی به قطب شمال را انجام داد|
[ترجمه zahedan] وی ماموریت به قطب شمال را رهبری کرد|
[ترجمه شان] او رهبری ( هدایت ) یک سفر اکتشافی به قطب شمال را بر عهده داشت.|
[ترجمه محمد] او یک گروه اعزامی به قطب شمال را رهبری کرد|
[ترجمه بهروز] او یک اعزام به قطب شمال شمال را هدایت کرد|
[ترجمه گوگل] او یک سفر به قطب شمال را رهبری کرد[ترجمه ترگمان] او به قطب شمال رفت
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید
• (2) تعریف: efficiency and speed of accomplishment; dispatch.
• مترادف: dispatch, efficiency, promptness
• متضاد: procrastination
• مشابه: alacrity, celerity, speed
• مترادف: dispatch, efficiency, promptness
• متضاد: procrastination
• مشابه: alacrity, celerity, speed
- She was praised for the expedition with which she performed her duties.
[ترجمه گوگل] او به دلیل اعزامی که با آن وظایف خود را انجام داد مورد ستایش قرار گرفت
[ترجمه ترگمان] از این سفر که او وظایف خود را انجام می داد، ستایش می شد
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید
[ترجمه ترگمان] از این سفر که او وظایف خود را انجام می داد، ستایش می شد
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید