اشعار فارسی

پیشنهاد کاربران

من ازفراقت ایوب را زمین گیر کرده ام
بازار دنیا گرم بود و هست و خواهد بود اما دوچای سرد مانده توی سینی
دندان و لب چو سین و میمش
این نادره بین که جز شکر نیست
گویند دل آیینهٔ آیین عجبست
دوری رخ شاهدان خودبین عجبست
در آینه روی شاهدان نیست عجب
خود شاهد و خود آینه اش این عجبست

بپرس