بزار

لغت نامه دهخدا

بزار. [ ب ِ ] ( ق مرکب ) ( از: ب + زار )در حالت زاری. نالان. خروشان. زاری کنان :
گرفتش کمربند و افکندخوار
خروشی برآمد ز ترکان بزار.
فردوسی.

بزار. [ ب َزْ زا ] ( ع ص ) بلغت اهالی بغداد،فروشنده روغن. ( ناظم الاطباء ). روغن کتان فروش. فروشنده روغن بزرک. ( یادداشت بخط دهخدا ). اسم آنکه روغن بزور و دانه میگیرد و می فروشد. ( از لباب الانساب ).

بزار. [ ب ُ ] ( اِخ ) ابزار، که قریه ای است در دوفرسخی نیشابور، و عامه آنرا بزار گویند. و نسبت بدان بزاری شود. و ابواسحاق ابراهیم بن احمدبن محمد بزاری محدث منسوب به آنجاست. ( از معجم البلدان ). و رجوع به مرآت البلدان ج 1 ص 199 شود.

بزار. [ ب َزْ زا ] ( اِخ ) احمدبن عمروبن عبدالخالق ، مکنی به ابوبکر. از حافظان و علماء حدیث و اصل وی از بصره بود، او را دو مسند است کبیر و صغیر که مسند کبیر «البحر الزاخر» نام دارد. وی بسال 290 هَ. ق. درگذشت. ( از الاعلام زرکلی ج 1 ص 57 ).

بزار. [ ب َزْ زا ] ( اِخ ) لقب جمعی محدث و شاعر است. رجوع به محاسن اصفهان مافروخی ص 33 و تاریخ الخلفاء ص 251 شود.

فرهنگ فارسی

لقب جمعی محدث و شاعر است .

پیشنهاد کاربران

بپرس