بزان

فرهنگ اسم ها

لغت نامه دهخدا

بزان. [ ب َ ] ( نف ، ق ) صفت بیان حالت از بزیدن. در حال وزیدن. بزنده. وزنده ، چه در فارسی باء و واو بهم تبدیل می یابند. ( برهان ) ( آنندراج ) ( ناظم الاطباء ) ( انجمن آرای ناصری ). بزانه. بزین. ( آنندراج ). ( انجمن آرای ناصری ). جهنده. ( برهان ) ( ناظم الاطباء ). جهنده و چالاک ، و بکثرت استعمال وزان میگویند. ( صحاح الفرس ). جست زننده :
و یا خود ز باد بزان زاده اند
بمردم ز یزدان فرستاده اند.
فردوسی.
پس اندر چو باد بزان اردوان
همی تاخت همواره تیره روان.
فردوسی.
هر اسبی ز باد بزان تیزتر
ز موج دمان حمله انگیزتر.
( گرشاسب نامه ص 130 ).
بروز جوانی بزور دو پای
چو باد بزان جستمی من ز جای.
( گرشاسب نامه ص 204 ).
بشد شاد از این پهلوان گزین
چو باد بزان اندرآمد بزین.
( گرشاسب نامه ص 162 ).
نه فرسودنی ساخته ست این فلک را
نه آب روان و نه باد بزان را.
ناصرخسرو.
باغ را چون کنار سایل تو
پر ز دینار کرد باد بزان.
مسعودسعد.
نه کشتی است ابریست بارانْش خوی
بر او تازیانه ست باد بزان.
مسعودسعد.
وی حزم تو کوهی که روز دشمن
چون باد بزان بر غبار دارد.
مسعودسعد.
نه ابر بهارم که چندین بگریم
نه باد بزانم که چندین بپویم.
مسعودسعد.
باز چون بازآمد از اقبال میمون موکبش
تازه شد چون در سحرگاهان گل از باد بزان.
انوری.
|| ( اِ ) باد. ( ناظم الاطباء ). این لفظرا بیشتر بر باد اطلاق کنند. ( برهان ) ( آنندراج ).

بزان. [ ب ُ ] ( ع اِ ) شهوت زنان. ( غیاث ) :
از طرب گشته بزان زن هزار
در شرار شهوت خر بیقرار.
مولوی.

فرهنگ فارسی

بزیدن
( صفت ) جهنده جست زننده .

فرهنگ معین

(بَ ) (ص فا. ) جهنده ، جست زننده .

فرهنگ عمید

وزان، وزنده، در حال وزیدن: نه ابر بهارم که چندان بگریم / نه باد بزانم که چندان بپویم (مسعودسعد: لغت نامه: بزان ).

گویش مازنی

/bezaan/ زدن – زدن ناگهانی

پیشنهاد کاربران

بپرس