بزرگ زاده

/bozorgzAde/

مترادف بزرگ زاده: اصیل، شریف، نژاده، نجیب زاده، نسیب

معنی انگلیسی:
of noble birth, gentle, patrician, person of noble birth

لغت نامه دهخدا

بزرگ زاده. [ ب ُ زُ دَ / دِ ]( ن مف مرکب / ص مرکب ) نجیب. اصیل. ( ناظم الاطباء ). نژاده. شریف زاده. آنکه از نژاد بزرگان باشد : از زنی ترک آمده بود از بزرگ زادگان آن اطراف. ( فارسنامه ابن البلخی ص 44 ). جماعتی از بزرگ زادگان بر وی خواری کردند. ( مجمل التواریخ ). و بزرگ زادگان بودند هر دو در پیش نصر سیار... ( تاریخ بخارای نرشخی ص 72 ). و هر دو بر دست نصر سیار اسلام آورده بودند و بزرگ زادگان بودند. ( تاریخ بخارا ). اگر آن بودی که مردی بزرگ زاده و اصیل بود و از راه دور آمده بود بفرمودی تا همان زمان او را هلاک کردندی. ( تاریخ بخارای نرشخی ).
بزرگ زاده نادان بشهروا ماند
که در دیار غریبش بهیچ نستانند.
سعدی.

فرهنگ فارسی

نجیب اصیل .
( صفت ) آنکه از خاندان بزرگ است نجیب اصیل .

فرهنگ عمید

فرزند شخص بزرگ، آن که از خاندان اصیل و نجیب است.

دانشنامه آزاد فارسی

طایفۀ بلوچ ایران و پاکستان، از طوایف بزرگ و قدیمی، ساکن بمپور و سراوان و ایرانشهر و بعضی مناطق دیگر. سران و رؤسای این طایفه تا پیش از تسلط سرداران باران زایی، حاکم بلوچستان بودند. بهرام خان و دوست محمدخان باران زایی تا حد زیادی از قدرت و نفوذ این مردم کاستند. جمعیت بزرگ زاده ها در اوایل سلطنت پهلوی دوم حدود ۴هزار نفر بود که بسیاری از آنان چادرنشین بودند. ریاست این مردم در همان سال ها با شهبازخان و مهراب خان بزرگ زاده بود که هر دو از مخالفان طایفۀ باران زایی به شمار می آمدند.

پیشنهاد کاربران

محترم زاده. [ م ُ ت َ رَ دَ / دِ ] ( ص مرکب ) بزرگ زاده. که پدر و خاندان او محترم باشند :
امام زاده زکی زاده محترم زاده
کریم شهر سمرقند و از کرام خجند.
سوزنی.
رجوع به محترم شود.
محتشم زاده. [ م ُ ت َ ش َ دَ / دِ ] ( ص مرکب ) بزرگ زاده. از خاندان محتشم. عریق :
ز یونانیان محتشم زاده ای
ندیده چو او گیتی آزاده ای.
نظامی.
در میان بود مردی آزاده
مهترآیین و محتشم زاده.
نظامی.
مهترنژاد ؛ بزرگ نژاد. بزرگ زاده. آن که از نژاد بزرگان است. مهترزاده :
گزینان کشورش را بار داد
بزرگان و شاهان مهترنژاد.
دقیقی.
بسی گفت زن هیچ پاسخ نداد
پراندیشه شد مرد مهترنژاد.
فردوسی.
...
[مشاهده متن کامل]

همان نیز شاپور مهترنژاد
کند جان ما را بدین دخت شاد.
فردوسی.
چنین گفت موبد که از راه داد
نه کهتر گریزد نه مهترنژاد.
فردوسی.
برادرش والا براهیم راد
گزین جهان گرد مهترنژاد.
اسدی ( گرشاسب نامه ) .
میان دو عمزاده وصلت فتاد
دو خورشیدسیمای مهترنژاد.
سعدی ( بوستان ) .

مهترزاده ؛ بزرگ زاده. آن که از نژاد بزرگان است. اصیل : بوسهل حمدوی آن مهترزاده ٔ زیبا که پدرش خدمت کرده وزراء بزرگ را و امروز عزیزاً و مکرماً برجای است. ( تاریخ بیهقی چ ادیب ص 139 ) .
ز مهترزادگان ماه پیکر
بود در خدمتش هفتاد دختر.
نظامی.
بیک - شریف - بانژاد
بیک

بپرس