بزین

فرهنگ اسم ها

لغت نامه دهخدا

بزین. [ ب َ ] ( ص ) وزنده. ( ناظم الاطباء ). بزنده. ( انجمن آرای ناصری )( آنندراج ) ( برهان ). بزان. بزانه. بمعنی وزان. ( فرهنگ شعوری ). و رجوع به بزیدن و وزیدن شود :
با ایاز آن زمان چنین فرمود
که سخن بیش از این ندارد سود
زین غلامان ما یکی بگزین
که زود زینسا چو باد بزین.
سنائی ( از فرهنگ شعوری ).

بزین. [ ب َ ] ( اِخ ) نام آتشکده ای بود در روستای نیشابور، و باین معنی با رای قرشت هم آمده است. ( برهان ) ( آنندراج ) ( انجمن آرای ناصری ) ( ناظم الاطباء ). محمد معین در مزدیسنا آرد: و هم فرهنگ نویسان آتشکده برزین را بتصحیف بزین بر وزن خزین نوشته آنرا آتشکده ای جداگانه محسوب داشته مقر آنرا روستای نیشابور نگاشته و گفته اند باین معنی با رای قرشت هم آمده است. ( مزدیسنا ص 217 ).

بزین. [ ب ُ ] ( اِخ ) دهی است جزء دهستان بزینه رود بخش قیدار از شهرستان زنجان. محلی است کوهستانی و سردسیر و 602 تن سکنه دارد. محصول آن غلات و بنشن و شغل اهالی زراعت و قالیچه ، گلیم ، جاجیم بافی است. ( از فرهنگجغرافیایی ایران ج 2 ).

بزین. [ ب ُ ] ( اِخ ) دهی است جزء دهستان ایجرود از بخش حومه شهرستان زنجان. محلی است کوهستانی و سردسیر و 235 تن سکنه دارد.آب آنجا از رودخانه قره داغ و چشمه سار تأمین میشودو محصول آن غلات ، انگور، میوه جات ، و شغل اهالی زراعت و قالیچه ، گلیم ، جاجیم بافی است. این ده سابق جزء دهستان خدابنده بود. ( از فرهنگجغرافیایی ایران ج 2 ).

بزین. [ ب ِ زَ ] ( اِخ ) نام دو قریه است به فارس : 1- قریه ای است دوفرسنگی میانه شمال و مغرب شیراز. 2- قریه ای است یک فرسنگی مغرب خشت. ( فارسنامه ).

فرهنگ فارسی

( صفت ) چارپای زین کرده و آماد. سواری.
نام دو قریه است به فارس ۱ قریه ایست دو فرسنگی میانه شمال و مغرب شیراز ۲ قریه ایست یک فرسنگی مغرب خشت .

پیشنهاد کاربران

بپرس