تندخو

/tondxu/

مترادف تندخو: آشفته خو، آتش مزاج، آتشی مزاج، بداخلاق، بدخلق، بدخو، تندخلق، تندمزاج، خشمگین، خشمناک، زشت خو، عصبانی، عصبی، غضبناک، کج خلق

متضاد تندخو: سلیم، سلیم النفس، خوش خلق

معنی انگلیسی:
hot-tempered, fiery, temper, bilious, choleric, inflammable, hotheaded, irascible, irritable, nasty, severe, short-tempered, surly, vinegary, snappily, sourpuss, fiery, pettish, snappish, snappy, hot - tempered

لغت نامه دهخدا

تندخو. [ ت ُ ] ( ص مرکب ) تندخوی. آنکه به سهل چیز، ناخوش و بی دماغ شود. ( بهار عجم ) ( آنندراج ). تیزمزاج و سرکش. ( ناظم الاطباء ) :
فلک تندخویست با هر کسی
تو با او مکن تندخوئی بسی.
فردوسی.
با تو خو کردم و، خو باز همی باید کرد
از تو ای تندخوی سنگدل تنگ دهان.
فرخی.
رو به آتش کرد کای شه تندخو
آن جهان سوز طبیعی خوت کو؟
مولوی.
در میان روز گفتن روز کو
خویش رسوا کردن است ای تندخو.
مولوی.
به شیرین زبانی توان برد گوی
که پیوسته تلخی برد تندخوی.
سعدی ( بوستان ).
عقد نکاحش بستند با جوانی تندخوی و ترشروی. ( گلستان ).
امرد آنگه که خوبروی بود
تلخ گفتار و تندخوی بود.
سعدی ( گلستان ).
زهرم مده بدست رقیبان تندخوی
از دست خود بده که ز جلاب خوشتر است.
سعدی.
کای دل تو شاد باش که آن یار تندخو
بسیار تندروی نشیند ز بخت خویش.
حافظ.
در آن شمایل مطبوع هیچ نتوان گفت
جز اینقدر که رفیقان تندخو داری.
حافظ.
پشمینه پوش تندخو، از عشق نشنیده ست بو
از مستیش رمزی بگو،تا ترک هشیاری کند.
حافظ.
رجوع به تند و دیگر ترکیبهای آن و رجوع به تندخویی شود.

فرهنگ فارسی

تندخوی، بدخلق، خشمگین، سرکش

فرهنگ معین

( تندخو (ی )( ((• ) ) (ص مر. )بدخلق ، خشمگین .

فرهنگ عمید

۱. بدخلق.
۲. خشمگین.
۳. سرکش.

مترادف ها

hot-blooded (صفت)
با حرارت، خون گرم، مهیج، تندخو، اتشی مزاج

fierce (صفت)
خشمگین، سبع، ژیان، حریص، تندخو، قوی، درنده، خشم الود، شرزه

bad-tempered (صفت)
بد خو، تندخو، بد خلق

spleenful (صفت)
تندخو، مالیخولیایی، اتش مزاج

spleeny (صفت)
خیالی، تندخو، مالیخولیایی، اتش مزاج، طحالی

acrid (صفت)
تند، گس، دبش، تند خو، سوزاننده، زننده

فارسی به عربی

عنیف

پیشنهاد کاربران

تند طبع
ببرخوی. [ ب َ ] ( ص مرکب ) که خوی ببر دارد. تندخوی : روزی صیادان پیلی وحشی گرفتند بادحرکت ، آتش سرعت ، کوه پیکر، ببرخوی. ( سندبادنامه ص 56 و 57 ) .
شعله خو. [ ش ُ ل َ / ل ِ ] ( ص مرکب ) شعله خوی. آتشی. ( ناظم الاطباء ) . آتش طبع. آتش مزاج. و صاحب آنندراج گوید: آن را درباره محبوب بکار برند :
نتواند آرزویی در دل نهاد خرمن
برقی ز شعله خویی گر در نهاد باشد.
ظهوری ترشیزی ( از آنندراج ) .
|| آتش خوی و تندخوی. ( ناظم الاطباء ) .
بَد رَگ
آتشی مزاج، خشن، خشمناک، غضب آلود، غضبناک، آتشین، آشفته خو، آتش مزاج، بداخلاق، بدخلق، بدخو، تندخلق، تندمزاج، خشمگین، زشت خو، عصبانی، عصبی، کج خلق
بداخلاق
آتشی مزاج
آتش مزاج
خشن

جافی

بپرس