حبار

لغت نامه دهخدا

حبار. [ ح َب ْ با ] ( ع ص ) سمعانی گوید: هذه النسبة الی بیع الحبر و عمله و هو السواد الذی یکتب به.و فیروزآبادی گوید: حبار بمعنی حبرفروش غلط باشد.

حبار. [ ] ( اِخ ) شهریست [ به ناحیت کرمان ] میان سیرگان و بم. جایی سردسیر و هوای درست و آبادان و با نعمت بسیار و آبهای روان و مردم بسیار. ( حدود العالم ).

حبار. [ ح ِ / ح َ ] ( ع اِ ) نشان. ج ، حبارات. ( مهذب الاسماء ).

فرهنگ فارسی

نشان

پیشنهاد کاربران

بپرس