حلول کردن


مترادف حلول کردن: فرود آمدن، وارد شدن

معنی انگلیسی:
incarnate, to enter, to approach, to penetrate

فرهنگ فارسی

( مصدر ) ۱- وارد شدن بجایی فرود آمدن در جایی . ۳ - وارد شدن روح کسی بقالب بدن دیگری .

مترادف ها

reincarnate (فعل)
تجلی کردن، حلول کردن، تجسم یا زندگی تازه دادن

پیشنهاد کاربران

بپرس