خرکش

لغت نامه دهخدا

خرکش.[ خ َ ک ُ ] ( اِ ) سرموزه را گویند و آن کفشی است که بر بالای موزه پوشند و در ماوراءالنهر متعارفست و در عربی جرموق خوانند. ( برهان قاطع ) ( فرهنگ جهانگیری ) ( آنندراج ) ( انجمن آرای ناصری ). || جانوریست خاکستری رنگ و شبیه به جعل و بیشتر در قبرستانها می باشد. ( از برهان قاطع ). حمارقبان. ( یادداشت بخط مؤلف ). || ( نف مرکب ) کشنده خر. ( برهان قاطع ).
- چاقوی خرکش ؛ چاقوی بزرگ و ناهموار. ( یادداشت بخط مؤلف ).
- کشمش خرکش ؛ کشمش های سیاه بزرگ. کشمش لُرکش.
|| ( اِخ ) ستاره سهیل ( لغت محلی شوشتر ).

خرکش. [ خ َ ک ُ ] ( اِخ ) دهی است از دهستان سیاه کوه بخش بافت شهرستان سیرجان ، واقع در هزارگزی جنوب خاوری بافت سر راه مالرو صوغان به کوشک. کوهستانی سردسیر، آب آن ازچشمه ، محصول آنجا غلات و حبوبات. شغل اهالی زراعت و راه آن مالرو است. ( از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 8 ).

پیشنهاد کاربران

چیزی را بسختی یا به زور دنبال خود کشیدن - چیزی که توان از زمین بلند کردنش را
نداریم وچون بخشی از آن هنگام کشیدنش روی زمین است ، خِر و خِر سدا میدهد.

بپرس