درازخوان

لغت نامه دهخدا

درازخوان. [ دِ خوا / خا ] ( اِ مرکب ) خوان دراز. سفره دراز. || پیش انداز و دستارخوان. ( از برهان ). دستارخوان که سفره بزرگ باشد و در مهمانیهای بزرگ گسترند. ( انجمن آرا ). دستارخوان و آنرا کندوری نیز گویند. ( جهانگیری ) ( از آنندراج ). سفره دراز که در میزبانی فرازکنند. و آنرا دراز سفره نیز نامند. ( از شرفنامه منیری ) :
درازخوان پر از نان گندمی باید
که در مقابله راه کهکشان آری.
بسحاق اطعمه ( از آنندراج ).
بر سفره خان رفت چودستار بخرج
بر سر نتوان درازخوان پیچیدن.
نظام قاری ( دیوان ص 124 ).
گفتم درازخوان او همه جا کشیده...
نظام قاری ( دیوان ص 132 ).

فرهنگ عمید

سفرۀ دراز که در مهمانی ها بگسترانند، کندوری، درازسفره: درازخوان پر از نان گندمی باید / که در مقابلهٴ راه کهکشان آری (بسحاق اطعمه: ۱۸۸ )

پیشنهاد کاربران

بپرس