غبی

لغت نامه دهخدا

غبی. [ غ َ بی ی ] ( ع ص ) گول. کم فهم. ( منتهی الارب ). کندذهن. ( آنندراج ) ( غیاث اللغات ). جاهل. نادان. ( اقرب الموارد ). نازیرک. کودن. ( فرهنگ نظام ) ( اقرب الموارد ). غبی به معنی جاهل ، گویند از شجره غبیاء است. ( اقرب الموارد ). رجوع به غبیاء شود. چُلمن. په په. پخمه. ج ، اغبیاء. ( اقرب الموارد ) :
خویشتن را بر علی و بر نبی
بسته است اندر زمانه هر غبی.
مولوی.
جز مگر محجوب کاو را علتی است
از نبی اش تا غبی تمییز نیست.
مولوی.
میکشیدش تا به داود نبی
که بیا ای ظالم گیج غبی.
مولوی.
آن یکی در عهد داود نبی
نزد هر دانا و پیش هر غبی.
مولوی.

غبی. [ غ ُ بی ی ] ( ع اِمص ) به معنی غَبْوَة. ( منتهی الارب ). رجوع به غَبْوَة شود. غفلت. ( اقرب الموارد ).

فرهنگ فارسی

نادان وکندذهن، کم هوش، کودن
( صفت ) ۱ - کند ذهن گول کم فهم . ۲ - جاهل نادان .
بمعنی غبوه

فرهنگ معین

(غَ یّ یا یْ ) [ ع . ] (ص . ) ۱ - کندذهن ، گول . ۲ - نادان .

فرهنگ عمید

نادان و کندذهن، کم هوش، کودن.

گویش مازنی

/ghebi/ غیبی

پیشنهاد کاربران

بپرس