فقع

لغت نامه دهخدا

فقع. [ ف َ ] ( ع مص ) سخت زرد گردیدن. || زرد بی آمیغ شدن. ( منتهی الارب ) ( از اقرب الموارد ). || فرسودن کسی را سختی های زمانه. ( منتهی الارب ). هلاک کردن. ( از اقرب الموارد. ) || بالیدن کودک و جنبیدن. || از گرمی مردن. || دزدیدن. ( منتهی الارب ) ( از اقرب الموارد. ) || تیز دادن. ( منتهی الارب ). تیز دادن خر. ( از اقرب الموارد ).

فقع. [ ف َ ق َ ] ( ع مص )سخت سرخ گردیدن. ( منتهی الارب ) ( از اقرب الموارد ).

فقع. [ ف ُ ] ( ع ص ، اِ ) ج ِ افقع. ( منتهی الارب ).

فقع. [ ف َ / ف ِ ] ( ع اِ ) نوعی از سماروق سپید نرم. ج ِ فقعة. ( منتهی الارب ). و آن بیشتر در جاهای نمناک و دیوارهای حمام و زیر خمهای شراب روید. گویند هرکه آن را در جنابت بخورد نسل وی منقطع شود. ( برهان ).

فقع. [ ف ُ ق َ ] ( معرب ، اِ ) مخفف فقاع. بوزه. آبجو :
ساقی آرد گه خمارشکن
فقع شکرین ز دانه نار.
خاقانی.
عفریت ستم زآنکه سلیمان نیروست
دربند چو کوزه فقع بسته گلوست.
خاقانی.
ترکیب ها:
- فقع گشادن ؛ فقع گشودن. فقعی. رجوع به همین مدخل ها در ردیف خود شود.

فرهنگ فارسی

( اسم ) شرابی که از جو و مویز و جز آن گیرند آب جو . یا به کوزه فقاع تپاندن . راه دخل و تصرف را بستن .
مخفف فقاع بوزه آب جو

فرهنگ عمید

= فقاع: گه خمارم شکنی گه توبه / می نابی؟ فقعی؟ رمانی؟ (عراقی: ۲۹۰ ).

دانشنامه اسلامی

[ویکی الکتاب] تکرار در قرآن: ۱(بار)
«فَقع» به معنای زرد خالص و یک دست است.

پیشنهاد کاربران

ای سر از کبر بر فلک برده
گشته گردان چو انجم فلکی
به عقابی رسیده از مگسی
به سماکی رسیده از سمکی
بس بس اکنون که بیش از این نرسد
حاش لله دیو را ملکی
بر جهان خواجگی همی رانی
...
[مشاهده متن کامل]

هنرت چه و نسبت تو به کی
نمک دیگ خواجگی جودست
نه بخیلی و خشم و بی نمکی
ای که خرچنگ و خارپشتی تو
صدفی آید از تو نی فنکی
خواجه دانم که پیش جیش سخاش
موج دریا همی کند یزکی
باز اگر تو فقع خوری به مثل
چوبک کوزه ( فقع ) بمکی
از تو یک قطره خون به حیله چکد
دور از اینجا اگر ز هم بچکی
خواجه هستی چرا نیاموزی
خواجگی کردن از شهاب زکی
انوری

بپرس