فیروز بخت

/firuzbaxS/

لغت نامه دهخدا

فیروزبخت. [ ب َ ] ( ص مرکب ) پیروزبخت. ( فرهنگ فارسی معین ). آنکه بخت او موافق است. موفق. کامیاب. پیروز. فیروز :
ز گفتار گرگین بخندید سخت
بدو گفت کای گرد فیروزبخت.
فردوسی.
ابوالقاسم آن شاه فیروزبخت
نهاد از بر تاج خورشید تخت.
فردوسی.
که جاوید بادی تو با تاج و تخت
همیشه به هر جای فیروزبخت.
فردوسی.
زهی مظفر فیروزبخت دولت یار
که گوی برده ای از خسروان به فضل و هنر.
فرخی.
گزارش کن زیور و تاج و تخت
چنین گفت کآن شاه فیروزبخت...
نظامی.
بفرخندگی شاه فیروزبخت
یکی روز برشد به فیروزه تخت.
نظامی.
|| فیروز بخت ( اِ مرکب )؛ بخت پیروز. بخت موافق. خوشبختی :
گمانت چنین است کاین تاج و تخت
سپاه وبزرگی و پیروز بخت...
فردوسی.

فرهنگ فارسی

پیروز بخت

پیشنهاد کاربران

بپرس