قبان

لغت نامه دهخدا

قبان. [ ق َب ْ با ] ( معرب ، اِ ) کپان که ترازوی یک پله باشد. ( آنندراج ) ( منتهی الارب ). قپان.رجوع به قپان شود. || ( حمار... ) یا ( عیر... ) جانورکی است که آن را خرخاکی گویند. ( ناظم الاطباء ). || نوعی است از ملخ. || گیاهی است. ( منتهی الارب ). || ( ص ) امین. گویند: فلان قبان علی فلان. ( ناظم الاطباء ) ( منتهی الارب ).

قبان. [ ق َب ْ با ] ( اِخ ) نام شهری است. ( ناظم الاطباء ). شهری است به آذربیجان. ( منتهی الارب ). این شهر نزدیک تبریز است و میان تبریز و بیلقان واقع شده است. ( معجم البلدان ). || شهری است از ارّان و از وی پنبه نیک خیزد. ( حدود العالم ).

قبان. [ ق َب ْ با ] ( اِخ ) ( کوهستان... ) در آذربایجان است و نزدیک نخجوان. سلطان جلال الدین در اثر حمله چنگیزخان مغول به سال 628 فرار کرد و به کوهستان قبان درآمد. ( جهانگشای جوینی چ لیدن ج 2 ص 184 ). آب اردوباد از کوههای قبان خیزد و فضلابش در ارس رود. ( نزهةالقلوب چ لیدن ج 3 ص 89 ). آب آزاد که شهر کوچکی است از کوههای قبان خیزد و فضلابش در ارس ریزد. ( همان مأخذ ).

قبان. [ ] ( اِخ ) از امرای لشکر مغول است. امیر ارغون پس از فراگرفتن خط ایغوری در کودکی بحضور قاآن رفت و قاآن را روزبروز نظر تربیت بدو بیشتر می افتاد درهمان کودکی او را با قبان بهم به ختای فرستاد و یکچندی آنجا بود. ( جهانگشای جوینی چ لیدن ج 2 ص 242 ).

فرهنگ فارسی

( اسم ) ترازویی که داری یک پله باشد قپان .
از امرای لشکر مغول است امیر ارغون پس از فرا گرفتن خط ایغوری در کودکی بحضور قا آن رفت .

فرهنگ عمید

= قپان

پیشنهاد کاربران

بپرس