قبیل

/qabil/

مترادف قبیل: جور، شبیه، گونه، مانند، مثل، نظیر، نوع، جنس، قماش، جماعت، دسته، گروه

معنی انگلیسی:
kind, sort, category, nature

لغت نامه دهخدا

قبیل. [ ق َ ] ( ع اِ ) مام ناف. ( منتهی الارب ) ( آنندراج ). || ( ق ) روباروی. ( منتهی الارب ). ظاهر و آشکارا. گویند: رأیته قبیلاً؛ یعنی روباروی و آشکارا دیدم او را. || ( ص ) پذرفتار. || کارگزار. ( منتهی الارب ) ( آنندراج ). || پاکار. || ( اِ ) رئیس قوم. || شوی زن. || جماعت مردم از سه گروه تا هرچه افزون گردد از گروه های پراکنده چون زوم و زنج و عرب یا گروه های به یک اصل و حسب یا گروه های یک پدری. ج ، قُبُل. و از این است قول خدای : و حشرنا علیهم کل شی قبلاً؛ ای قبیلاً قبیلاً. و گفته اند قبلاً ای عیاناً. || آنچه پیش رویه فرود آرد ریسنده از ریسمان. پیش رویه به دوک پیچیدن ریسمان است. مقابل دبیر یعنی آنچه سپس رویه برآرد وقت رشتن. || پنبه. برخلاف دبیر یعنی کتان. || ( اِمص ) طاعت عربان. خلاف دبیر یعنی نافرمانی ایشان. || به مطلب رسیدگی در قمار. برخلاف دبیر یعنی نارسیدگی در قمار. || اول تافتگی رشته برخلاف دبیر یعنی آخر تافتگی آن. || به سوی نرانگشت بودن پیچیدگی سر کفش. و دبیر بسوی خنصر بودن آن. || ( اِ ) رشته ای که بسوی سینه پیش آرندوقت تافتن. و دبیر رشته ای که پس برند در تافتن. قبیل باطن فتل و دبیر ظاهر آن. ( منتهی الارب ). || قبیل اندرون پیچیده در دوک و دبیر بالای آن. || پائین گوش. و دبیر بالای آن است. گویند: مایعرف قبیلاً من دبیر؛ یعنی نمیشناسند گوسپند مقابله ازگوسپند مدابره یا نمیشناسند مقبل را از مدبر یا نمیشناسند نسب مادر را از نسب پدر خود. ( منتهی الارب ).

قبیل. [ ق َ ] ( اِخ ) نام مردی است. ( منتهی الارب ).

فرهنگ فارسی

جماعت، گروه ، ونیزضامن، کفیل، پذرفتار
( اسم ) گروه دسته جماعت . یا از قبیل . نظیر مشابه همانند : پس اگر مراد از قبیل اموری باشد که مرید را تحصیل آن ممکن باشد ...
نام مردی است

فرهنگ معین

(قَ ) [ ع . ] (اِ. ) ۱ - جماعت ، گروه . ۲ - گونه ، ن وع . مثل : از این قبیل کتاب ها.

فرهنگ عمید

۱. جماعت، گروه.
۲. [قدیمی] ضامن، کفیل، پذرفتار.

مترادف ها

type (فعل)
طبقه بندی کردن، ماشین کردن، قبیل، با ماشین تحریر نوشتن، نوع خون را معلوم کردن

پیشنهاد کاربران

قَبِیل :
- قَبِیل ضامن، کفیل، همسر، جمعى که از سه نفر بیشتر باشند، / الجمع قُبُل وَ قُبَلَاء
- قَبِیل مِن. . .
المزید
قُبَیْل :
- قُبَیْل اسم مصغر ( قَبْل ) است؛ - �جاءَ فُلان قُبَیْلَ الْعَصْرِ�: فلانى نزدیک به عصر آمد.
...
[مشاهده متن کامل]

قُبَیل :
- قُبَیل: کمی پیش از، لحظاتی پیش از، اندکی بیش

گونه
دسته

بپرس