مریدن

لغت نامه دهخدا

مریدن. [ م َ دَ ] ( مص ) یخ بستن و منجمد شدن و فسردن. ( از ناظم الاطباء ).

مریدن. [ م ُ دَ ] ( مص ) مردن. این مصدر مستعمل نیست لیکن بعض صیغ آن جداگانه یا با پیشوند متداول است. کلمه را به کسر اول نیز توان گرفت که مخفف «میریدن » باشد :
درختی گشن بیخ و بارش خرد
کسی کوچنان برخورد کی مرد؟
دقیقی.
برخواب و خورد فتنه شدستند خرس وار
تا چند گه چنو بخورند و فرومرند.
ناصرخسرو ( دیوان چ تقوی ص 119 ).
به بیچارگی تن بدو بسپرد
خورش بازگیرند از او تا مرد.
فردوسی.
چنین گفت روشن دل پرخرد
که هر کآب حیوان خورد کی مرد.
فردوسی.
کسی کو مرد جای و چیزش کراست
که شد کارگر بنده با شاه راست.
فردوسی.
اگر سر همه سوی خنجر بریم
به روزی بزادیم و روزی مریم.
فردوسی.
ای به زفتی علم به گرد جهان
برنگردم ز تو مگربمری
گرچه سختی چو نخکله ، مغزت
جمله بیرون کنم به چاره گری.
لبیبی.
تا یکی خم بشکند ریزه شود سیصد سبو
تا مرد پیری به پیش اومرد سیصد کلوک.
عسجدی.
ترا گویم ای سید مشرقین
که مردم مرانند و تو نامران .
منوچهری.
بمرند این همگان گرسنه برخیز همی
بیم آن است که دیوانه شوم ای عجبی.
منوچهری.
اگر ایدون که به کشتن نمرند این پسران
آن ِ خورشید و قمر باشند این جانوران
زان کجا نیست مه روشن و خورشید مران
به نسب بازشوند این پسران با پدران.
منوچهری.
شنابر چو بی آشنا را گِرَد
چو زیرک نباشد نخست او مرد .
اسدی.
شیعه فاطمیان یافته اند آب حیات
خضر این دور شدستند که هرگز نمرند.
ناصرخسرو.
چه فضل آوریم ای پسر بر ستور
اگر همچو ایشان خوریم و مریم.
ناصرخسرو.
تو کنی جهد خود به نفس و نفس
ور مری مرگ عذرخواه تو بس.
سنائی.
سخت بسیار کس بود که خورد
قدح زهر صرف و زان نمرد.
سنائی.
گر توانگر میری و مفلس زهی در روز چند
به که خوانندت غنی اینجا و تو مفلس مری.
سنائی.
من ار بمیرم شمع ضمیر من نمرد
که چشم دین بود از نور او قریر مرا.بیشتر بخوانید ...

پیشنهاد کاربران

بپرس