منقطع

/monqate~/

مترادف منقطع: جدا، قطع، گسسته، منفصل، منفک، ناپیوسته ، بریده، منصرم

متضاد منقطع: پیوسته، ممتد

برابر پارسی: جدا شده، تکه، بریده

معنی انگلیسی:
cut off, interrupted, articulate, patchy

لغت نامه دهخدا

منقطع. [ م ُ ق َ طِ ] ( ع ص ) رسن گسسته. ( آنندراج ). ریسمان گسسته و بریده شده. ( ناظم الاطباء ). || بریده شونده و سپری گردنده. ( آنندراج ). هر چیز ازهم جداشده و گسسته و بریده و پاره شده و جداشده و منفصل گشته و به انجام رسیده و قطعشده و موقوف گشته و سپری شده. ( ناظم الاطباء ). بریده شده. گسیخته. ازهم گسیخته :
تویی مجیب و همه خلق سائلان تواند
مباد منقطع از عالم این سؤال و جواب.
امیر معزی ( دیوان چ اقبال ص 61 ).
ز بهر خدمت تو تا گه دمیدن صور
مباد منقطع ارواح بندگان ز صور.
امیر معزی ( ایضاً ص 209 ).
منزلی کاندر سوادش منقطع رود و سرود
منزلی کاندر جوارش مندرس خمر و خمار.
امیر معزی ( ایضاً ص 266 ).
یک دم ز تو هبات فلک منقطع مباد
کز بخشش تو روی زمین پرهبات شد.
عبدالواسع جبلی ( دیوان چ صفا ج 1 ص 107 ).
متصل بادا ترا تا نفخ صور امداد لطف
منقطع هرگز مبادا دولت این خاندان.
جمال الدین عبدالرزاق ( دیوان چ وحید دستگردی ص 283 ).
باد او سخن سرای و فلک گشته مستمع
و انفاس او مباد ابدالدهر منقطع.
جمال الدین عبدالرزاق ( ایضاً ص 351 ).
مباد منقطع این سایه از سر عالم
که هست طلعت تو زینت بنی آدم.
جمال الدین عبدالرزاق ( ایضاً ص 384 ).
این جهان و عاشقانش منقطع
اهل آن عالم مخلد مجتمع.
مولوی ( مثنوی چ رمضانی ص 138 ).
منقطع از خلق نی از بدخویی
منفرد از مرد و زن نی از دویی.
مولوی ( ایضاً ص 168 ).
بر آستان عبادت وقوف کن سعدی
که وهم منقطع است از سرادقات جلال.
سعدی.
و عارضی از اثر اضأت نار کفر و نفاق و منقطع از منشاء نور لاجرم به انقراض حیات دنیوی منطفی شود. ( مصباح الهدایه چ همایی ص 285 ).
تا مدار کار عالم را نبینی منقطع
از بسیط خاک دور بیقرار آفتاب
باد کار عالم از تأثیر عدلش برقرار
بر مداررای او بادا مدار آفتاب.
ابن یمین.
- حدیث منقطع ؛ حدیثی که یکی از راویان آن قبل از رسیدن به تابع ساقط شده است و آن مانند حدیث مرسل باشد زیرا اسناد هیچ یک از آن دو متصل نیست. ( از تعریفات جرجانی ). آن است که اسناد او متصل نشود و بعضی گفتند آن است که پیش از وصول با تابعی اسناد را در او گم کرده باشند و بعضی از علما گفتند آن است که بر تابعی موقوف باشد یا کسی که از او فروتر بود. ( از نفایس الفنون ). حدیثی که اسنادش تا به قائل نپیوسته است. ( یادداشت مرحوم دهخدا ).بیشتر بخوانید ...

فرهنگ فارسی

بریده، گسسته، ریسمان گسسته وبریده شده، ازهم جداشده
( اسم ) گسسته شونده گسسته بریده
منقطع الشئ پایان و حد چیزی . جایی که در آن چیزی به پایان میرسد و تمام می گردد و محدود می شود .

فرهنگ معین

(مُ قَ طِ ) [ ع . ] (اِفا. ) جدا شده ، بریده شده ، قطع شده .

فرهنگ عمید

۱. بریده، گسسته.
۲. (اسم، صفت ) [قدیمی] آن که از مردم کناره می گیرد، گوشه گیر.

فرهنگستان زبان و ادب

{détaché (fr. )} [موسیقی] اجرای نتها در سازهای زهی به طور جداازهم

مترادف ها

cutoff (صفت)
بریده، منقطع، منفصل

interrupted (صفت)
منقطع

terminated (صفت)
منقطع

torn up (صفت)
منقطع

فارسی به عربی

مکسور

پیشنهاد کاربران

بپرس