خنک

/xonak/

مترادف خنک: بارد، سرد، یخ ملایم، مطبوع ، بی مزه، لوس، ناخوشایند، خجسته، خوب، خوش، نیک، تازه، تر، خوشا، مطبوع، خوش آیند

متضاد خنک: حار، گرم

معنی انگلیسی:
fresh, flat, vapid, frigid, cool, flat(as a joke), frigid(as a verse), cutesie, cutesy

لغت نامه دهخدا

خنک. [ خ ُ ن ُ ] ( صوت ) خوشا. خوشا بحال. طوبی. نیک و خرم باد. ( ناظم الاطباء ) ( یادداشت بخط مؤلف ) :
خنک آن کسی را کز او رشک برد
کسی کو به بخشایش اندربمرد.
ابوشکور بلخی.
پس خالد گفت بخ بخ یا وحشی خنک ترا باد اگر تو اندر کافری بهترین مسلمانان... را کشتی باز به مسلمانی بدترین کافران را کشتی. ( ترجمه طبری بلعمی ).
خنک آنکه آباد دارد جهان
بود آشکارای او چون نهان.
فردوسی.
همه دادگر باش و پروردگار
خنک مرد بخشنده و بردبار.
فردوسی.
بدانش ز یزدان شناسد سپاس
خنک مرد دانا و یزدان شناس.
فردوسی.
این عطا دادن دائم خوی پیغمبر ماست
خنک آن کس کو را خوی پیغمبر ماست.
فرخی.
رمضان رفت و رهی دور گرفت اندر بر
خنک آن کو رمضان را بسزا برد بسر.
فرخی.
خنک آن کو را از عشق نه ترس است و نه بیم.
فرخی.
شب سیاه مر او را تمام یاری داد
خنک کسی که مر او را تمام باشد یار.
فرخی.
بوسهل مرا بخواند و گفت : خنک بونصرمشکان که در عز کرانه شد. ( تاریخ بیهقی ).
سگ درین روزگار بی فرجام
بر چنین مهتری شرف دارد
در قلم داشتن فلاح نماند
خنک آن را که چنگ و دف دارد.
معین الملک.
بد و نیک را هر دو پاداشن است
خنک آنکه جانش از خرد روشن است.
اسدی.
خنک مردداننده رای مند
به دل بی گناه و به تن بی گزند.
اسدی ( گرشاسب نامه ).
علی و عترت اویست مر آنرا در
خنک آن را که درین ساخته دار آید.
ناصرخسرو.
گر تو بدست عقل اسیری خنک ترا.
ناصرخسرو.
مالک دینار گفت : خنک کسی را که چنان غله بود که کفایت باشد. ( کیمیای سعادت ).محمد واسع گفت : نه خنک کسی که بامداد و شبانگاه گرسنه بود و از حق تعالی بدان خشنود. ( کیمیای سعادت ).
به هر کسی ز من این دولت ثنا نرسد
خنک تو کاین همه دولت مسلم است ترا.
خاقانی.
فرخ و روشن و جهان افروز
خنک آن روز یاد باد آن روز.
نظامی.
ای خنک آن دم که جهان بی تو بود
نقش تو بیصورت و جان بی تو بود.
نظامی.
ای خنک جان عیش پرور تو
کز چنین فتنه دور شد سر تو.بیشتر بخوانید ...

فرهنگ فارسی

۱ - ( صفت ) سرد مطبوع هوای خنک . ۲ - خوب خوش نیک . ۳ - تر تازه . ۴ - صفت تحسین را رساند خوشا . نیکا . حبذا . خنکا .
دهی است از دهستان و بخش خفر شهرستان جهرم آب آن از چشمه و محصول آن غلات و برنج و بادام و انگور و انجیر .

فرهنگ معین

(خُ نُ ) (شب جم . )خوشا، آفرین .
(خُ نَ )(ص . ) ۱ - سرد مطبوع . ۲ - خوب ، خوش .

فرهنگ عمید

۱. [مقابلِ گرم] دارای سرمای ملایم و مطبوع: آب خنک.
۲. [عامیانه، مجاز] خجسته، خوب وخوش: نیک وبد چون همی بباید مُرد / خنک آن کس که گوی نیکی بُرد (سعدی: ۵۲ ).
۳. (طب قدیم ) دارای طبیعت سرد.
۴. [مجاز] ناپسند: رفتار خنک.

گویش مازنی

/Khenek/ خنک – سرد

دانشنامه عمومی

جدول کلمات

بارد

مترادف ها

algid (صفت)
سرد، خنک

cold (صفت)
سرد، خنک

cool (صفت)
سرد، خنک، خونسرد

chilled (صفت)
سرد، خنک، سرد شده

chilly (صفت)
سرد، خنک

fresh (صفت)
اماده، جسور، با روح، سرد، خنک، زنده، شیرین، پر رو، خرم، سبز، تر و تازه، تازه، باطراوت، تازه نفس، با نشاط

flat (صفت)
خنک، بی مزه، پهن، صاف، تخت، هموار، مسطح، یک دست، قسمت پهن، بدون پاشنه، بی تنوع

insipid (صفت)
خنک، بی مزه، بی طعم، بیروح

vapid (صفت)
خنک، بی روح، بی مزه، بی حس، مرده، بی حرکت

breezy (صفت)
خنک، شادی بخش، نسیم دار، تازه

frigid (صفت)
خنک، منجمد، بسیار سرد، دارای اندکی تمایل جنسی

icy (صفت)
خنک، بسیار سرد، یخی، پوشیده از یخ

فارسی به عربی

بارد , جدید , متجمد , هدوء

پیشنهاد کاربران

کُردی جنوبی: هونِک hwnek
کُردی مرکزی: فِینِک feynek
خُنُک: دکتر کزازی در مورد واژه ی "خنک " می نویسد : ( ( خنک واژه ی ستایش است و به معنی" خوشا "،
" نیکا" این واژه در پهلوی خنگ xunag بوده است و در نوشته های مانیکی xwnk به معنی شاد و سرد ) ) .
( ( � خنک پادشاهی که هنگام اوی
...
[مشاهده متن کامل]

زمانه به شاهی برد نام او! ) )
( نامه ی باستان ، جلد اول ، میر جلال الدین کزازی ، ۱۳۸۵، ص ۴۲۱. )

به لحجه و گویش مشهدی به معنای سرد و در بعضی از مواقع به عنوان کنایه از بی مزه بودن فرد مقابل استفاده می شود.
خونسرد، باآرامش

بپرس