مقنع

/moqanna~/

مترادف مقنع: قانع کننده، امتناع کننده | متحجب، مستور، مستوره، نقابدار

لغت نامه دهخدا

مقنع. [ م ِ ن َ ] ( ع اِ ) بر سرافکندنی زنان. مقنعة. ( منتهی الارب ) ( آنندراج ) ( ناظم الاطباء ). آنچه زنان سر خود را بدان بپوشانند. ( از اقرب الموارد ). ج ، مقانع. ( ناظم الاطباء ). چارقد. لچک. روسری. سرپوش. ( یادداشت به خط مرحوم دهخدا ) :
بهرام نیم که طیره گردم
چون مقنع و دوکدان ببینم.
خاقانی.
احمدبن عبدالملک به هروقت به شهرآمدی و از بهر دختران و غلامان جامه و مقنع و متاع و قماش خریدی. ( سلجوقنامه ظهیری ص 4 ).
مقنعی گر حوریی بر سر کند
من گلیمی دوست دارم دربری.
سعدی.
یک جفت مقنع کنفی در دست. ( ترجمه محاسن اصفهان ص 55 ). ریسمان و جامه های کرباسینه می فروشند یک مثقال به سی و شش درم و از آن مقنع و خاز می بافند. ( ترجمه محاسن اصفهان ص 55 ). پس مادرش مقنع از سر درکشید و موی و پستان را در دست گرفت و شفاعت کرد. ( تاریخ قم ص 260 ). و رجوع به مقنعه شود.

مقنع. [ م َ ن َ ] ( ع ص ) شاهد مقنع؛ گواه عدل بسنده که بس است ذات او یا شهادت او یا حکم او. ( منتهی الارب ) ( آنندراج ). شاهدی که عادل و بسنده باشد و به گواهی و یا حکم او قناعت کنند. ( ناظم الاطباء ) ( از اقرب الموارد ).ج ، مقانع و گویند لی شهود مقانع. ( اقرب الموارد ).

مقنع. [ م ُ ن ِ ] ( ع ص ) اقناع کننده. راضی کننده. خرسند کننده. ( یادداشت به خط مرحوم دهخدا ) : مقنعی که دل خرسند گرداند نشنوده ام و مشبعی که غلت ضمیر بنشاند استماع نکرده. ( نفثة المصدور چ یزدگردی ص 11 ).
- جواب مقنع ؛ پاسخی بسنده. پاسخی که شنونده را راضی کند. ( یادداشت به خط مرحوم دهخدا ).
|| آن که سر را راست می دارد و به چپ و راست التفات نمی کند و نگاه را موازی در میانه دو دست قرار می دهد. ج ، مقنعون ، قوله تعالی : مهطعین مقنعی رؤسهم . ( ناظم الاطباء ). و رجوع به اقناع شود.

مقنع. [ م ُ ن َ ] ( ع ص ) فم مقنع، دهان که دندان آن مایل به درون باشد. ( منتهی الارب ) ( آنندراج ) ( از ناظم الاطباء ) ( از اقرب الموارد ).

مقنع. [ م ُ ق َن ْ ن َ ] ( ع ص ) خوددار. ( مهذب الاسماء ). رجل مقنع؛ مرد خود بر سرنهاده. ( منتهی الارب ) ( آنندراج ) ( ناظم الاطباء ) ( از اقرب الموارد ). || مِقْنَع پوشیده. به مقنعه پوشیده. قناع بر سر. با قناع : فرمان رسانیدند تا کایناً من کان هرکه در زرنوق بود از صاحب کلاه و دستار و مقنع به معجر و خمار بیرون آمدند. ( جهانگشای جوینی چ قزوینی ج 1 ص 77 ).بیشتر بخوانید ...

فرهنگ فارسی

هشام یا هاشم بن حکیم معروف به مقنع از دهکده ای موسوم به کاوه کیمردان از قرائ مرو پیدا شد که خود را جانشین ابومسلم میدانست گویند چون چهره ای زشت داشت نقابی بر چهره می افکند بهمین سبب او را مقنع لقب دادند و گویند یک چشم او نابینا بود. وی در زمان خلافت المهدی در خراسان قیام کرد ولی سرانجام در سال ۱۶۹ ه.ق . از سپاه خلیفه شکست خورد ولی خود و خانوادهاش را در آتش انداخت تا بدست دشمن نیفتد . پیروان مقنع چون لباس سفید می پوشیدند در خراسان به سپید جامگان و در میان عرب به [ مبیضه ] مشهور شدند. مقنع در شهر نخشب ماهی از چاه بیرون می آورد که مدتی در افق میماند .
اقناع کننده، قانع کننده، مقنعه: پارچهای که زنان سرخودرابا آن می پوشانند، روسری، کسی که سروصورت خودراپوشانیده
( اسم ) مرد خود بر سر نهاده.
فم مقنع دهان که دندان آن مایل به درون باشد .

فرهنگ معین

(مُ قَ نَّ ) [ ع . ] (اِمف . ) ۱ - کسی که سر و صورت خودرا پوشانیده . ۲ - مردی که کلاه خود بر سر نهاده .

فرهنگ عمید

اقناع کننده، قانع کننده.
کسی که سروصورت خود را پوشانیده.

دانشنامه آزاد فارسی

مُقَنَّع ( ـ۱۶۱ق)
هاشم کازکی مروزی بلخی ، معروف به المقنع، مدعی نبوت و مبارز ملی ایرانی. از یک چشم کور بود و چون بسیار زشت سیما می نمود، سر و روی خود را می پوشاند و از همین روی به المقنع (= نقابدار) شهرت داشت . نخست از سران سپاه ابومسلم بود و پس از مرگ او دعوی پیامبری کرد و مدعی شد به صورت آدم ، نوح، ابراهیم، موسی، عیسی، محمد(ص) و ابومسلم درآمده است. در امور اجتماعی پیرو مزدک بود و به اشتراک اموال اعتقاد داشت. امیر خراسان نگهبانانی بر کرانه جیحون گمارده بود تا از گذر مقنع به آن سوی جیحون جلوگیری کنند، اما او با همراهانش توانست از جیحون گذشته و به کش برود. بی درنگ مردم، به ویژه کشاورزان، به او پیوستند. در این جا بر کوه سام دژی بود بسیار استوار. به دستور مقنع بنایی را بر آن افزودند. پیروان او که سپیدجامگان نامیده می شدند چنان افزایش گرفتند که مهدی ، خلیفۀ عباسی ، وزیر خود جبرئیل بن یحیی را برای مقابله با المقنع روانه بخارا کرد. جبرئیل و حسین بن معاذ امیر بخارا چهار ماه با سپیدجامگان جنگیدند و سرانجام به دژ یورش بردند و آن را به آتش کشیدند. یاران مقنع بر در دژ گرد آمدند و با لابه خواستار دیدار او شدند. او پیغام داد که هرکه او را بیند تاب نیاورد و در دم می میرد. سرانجام روز خاصی را تعیین کرد و دستور داد صد تن از زنانی که در دژ بودند، گرد هم آیند. هر یک با آینه ای در دست بر پشت بام دژ شوند و به هنگام برآمدن خورشید و تابیدن نور آن بر زمین ، آینه ها را به گونه ای در دست بگیرند که پیرامون آن نور باران شود. مردم پنداشتند که این نور از صورت مقنع منعکس می شود، از این رو بر ایمانشان افزود. سرانجام پس از مدت ها محاصره امیر هرات کار را بر مقنع تنگ کرد و لشکریان او پراکنده شدند. او به همۀ زنان درون دژ زهر داد تا به دست دشمن نیفتند، سپس دستور داد سه روز، تنوری را روشن کنند، روز سوم به نزدیک آن تنور رفت و جامه بیرون آورد و خویشتن را در تنور انداخت. گویند دودی برآمد و او ناپدید شد.

مقنع (المقنع). مُقْنِع (المُقْنِع)
(یا: المقنع فی فروع الحنبلیة) تألیف عبدالله بن قدامه، کتابی به عربی، در فقه حنبلی. کتابی معروف که بسیار مورد توجه قرار گرفته است. عبدالرحمن بن قدامه، برادرزادۀ مؤلف، پس از آن که کتاب را نزد عمویش قرائت کرد، به نوشتن شرحی بر آن پرداخت. سپس افزون بر چندین شرح و تعلیق، بارها تلخیص شد. شرح ابن مفلح با نام المبدع، شرح ابن مغلی با نام تنقیح المشبع فی تحریر احکام المقنع و شرح شمس الدین محمد بن ابی الفتح با نام المطلع علی ابواب المقنع از جمله شروح آن است.

پیشنهاد کاربران

بپرس