پیشنهادهای علی باقری (٢٨,١٢١)
از آب کره گرفتن ؛ سخت زرنگ بودن.
کام گرفتن ؛ برخوردار شدن. لذت بردن : چو کام از گوی و چوگان برگرفتند طوافی گرد میدان درگرفتند. نظامی. مرد بی توشه برنگیرد کام. سعدی ( گلستان ) .
- کرانه گرفتن ؛ کنار رفتن. به یک سو شدن.
قلم گرفتن ؛ با قلم خط کشیدن.
قیمت گرفتن ؛ بها یافتن. پر قیمت شدن : ورز انگور باشد بی اندازه چنانک قیمتی نگیرد. ( فارسنامه ابن البلخی ص 139 ) . اما چندان درختستان میوه های گوناگون ...
قوت گرفتن ؛ نیرویافتن. نیرومند شدن.
قدح به دست گرفتن ؛ ساقی شدن یا قصد نوشیدن شراب کردن : یارم چو قدح به دست گیرد بازار بتان شکست گیرد. حافظ.
قرض گرفتن ؛ قرض کردن. وام گرفتن.
قرار گرفتن ؛ تمکن یافتن. استقرار یافتن : هر آنکه مهر گلی در دلش قرار گرفت روا بود که تحمل کند جفای هزار. سعدی. چو سیلاب ریزان که در کوهسار نگیرد هم ...
قدح گرفتن ؛ جام باده گرفتن. می نوشیدن :
قدح گرفتن ؛ جام باده گرفتن. می نوشیدن : بدور لاله قدح گیر و بی ریا می باش. حافظ.
فروگرفتن ؛ تسلط یافتن. تسخیر کردن :. . . و قزوین که از آن پدرش بود فروگرفته. ( تاریخ بیهقی ) . و همه اطراف ممالک بیگانگان فروگرفته بودند و اسلام قوی ...
فراهم گرفتن خود را ؛ خود را جمع کردن : و هرچند کوشید و خویشتن را فراهم گرفت چشم از وی [طغرل ] بازنتوانست داشت. ( تاریخ بیهقی چ ادیب ص 253 ) .
فراهم گرفتن اطراف چیزی را ؛ دست بازداشتن از آن : سلطان اگرچه بر استخلاص و استصفای آن نواحی عازم بود ولی به حکم مصلحت وقت و نیت غزوی که کرده بود اطراف ...
عید گرفتن ؛ جشن گرفتن. رجوع به همین مدخل شود.
فال گرفتن ؛ گشادن فال. ( آنندراج ) . فال زدن : مشتری دیدار صدری ناصرالدین زان قبیل تا به رویت فال گیرد شد به جانت مشتری. سوزنی. فال دیدار چون گرفت ...
عصاره گرفتن ؛ شیره چیزی را کشیدن. فشار دادن و کوفتن چیزی را تا شیره آن درآید.
عیب گرفتن ؛ عیب جستن. زشتی های کسی را برشمردن : دوستان عیب مگیرید و ملامت مکنید کین حدیثی است که از وی نتوان بازآمد. سعدی. چو دشوارت آمد ز دشمن سخن ...
عرق گرفتن ؛ عرق کشیدن. - || خسته کردن : عرقم را گرفت ، مرا خسته کرد.
عصا در گرفتن ؛ عصا و مانند آن در کسی گرفتن. پیاپی او را بدان زدن : پس عصای او را [ محرفه ] بگرفت و او را به مسجد برد و عثمان نماز می کرد. گفت اینک نع ...
عزا گرفتن ؛ عزا بر پا داشتن. مجلس سوگواری نهادن.
عبرت گرفتن ؛ پند پذیرفتن. متنبه شدن : تا دیگران نصیحت پذیرند و عبرت گیرند. ( گلستان ) .
عاریه گرفتن ؛ چیزی را برای مدتی به امانت ستدن.
طاعون گرفتن ؛ مبتلا به مرض طاعون شدن.
طهارت گرفتن ؛ پاک کردن اسافل اعضا از پلیدی. ( فرهنگ فارسی معین ) .
طلاق گرفتن ؛ رها کردن زن. ازدواج را بهم زدن.
صیقل گرفتن ؛ صیقل پذیرفتن. سوهان خوردن. قابل جلا بودن. درخور صیقل بودن : پیاپی بیفشان از آیینه گرد که صیقل نگیرد چو زنگار خورد. سعدی ( بوستان ) .
شمار گرفتن ؛ شماره کردن : یکی نامه با هدیه شهریار که آن را نشاید گرفتن شمار. فردوسی.
شکست گرفتن ؛ از قدرت و از رونق افتادن : یارم چو قدح بدست گیرد بازار بتان شکست گیرد. حافظ.
شتاب گرفتن ؛ سرعت. تند رفتن.
سهل گرفتن ؛ آسان شمردن. آسان گرفتن. بر خود هموار داشتن : به کم خوردن چو عادت شد کسی را چو سختی پیشش آید سهل گیرد. سعدی.
سکونت گرفتن ؛ آرامش یافتن. ساکن شدن : چو گردنده گشت آنچه بالا دوید سکونت گرفت آنچه زیر آرمید. نظامی. - || درجائی منزل کردن. مسکن کردن. مأوی کردن.
سیاهه گرفتن ؛ صورت برداشتن. اقلام و چیزی را در دفتری یا کاغذی نوشتن.
شاهد گرفتن ؛ گواه گرفتن. کسانی را بگواهی آوردن. بگواهی برگزیدن.
سست گرفتن ؛ تواضع کردن. فروتنی کردن. نرمی کردن. مدارا : بگفتن درشتی مکن بر امیر چو بینی که سختی کند سست گیر. سعدی ( بوستان ) .
سر خویش گرفتن ؛ به کار خود مشغول و سرگرم شدن : سر خویش گیرم بمانم بجای بزرگی نباشد نه مردی و رای. فردوسی. سعدیا گر نتوانی که کم خود گیری سر خود گیر ...
سرباز گرفتن ؛ بخدمت سربازی بردن.
سرپا گرفتن بچه را ؛ نگاه داشتن او را در بغل تا پیشاب کند.
سر زانو گرفتن ؛ سر زانو نهادن : ملوک را نشاید که کاغذ بر سر زانو گیرند و دبیروار نشینند تا چیزی نویسند. ( نوروزنامه ) .
ساغر گرفتن ؛ قدح گرفتن. پیاله گرفتن. - || مجازاً بمعنی شراب نوشیدن : کجاست ساقی مهروی من که از سر مهر چو چشم مست خودش ساغرگران گیرد. حافظ. نصیحت گو ...
سال گرفتن ؛ مجلس جشن یا سوگواری برپا ساختن پس از یکسال.
زور گرفتن ؛ قوت و قدرت کسب کردن.
زهر چشم گرفتن ؛ ترساندن کسی را.
- زن گرفتن ؛ ازدواج کردن.
سرشاخ از کسی گرفتن ؛ او را بعملی یا گفتاری مرعوب کردن.
زبان گرفتن ؛ گنگ شدن. لال شدن. قادر به تکلم نبودن : چنان دان که فردا در آن داوری نگیرد زبانت به عذرآوری. نظامی.
زبون گرفتن ؛ خوار شمردن.
راه کسی را گرفتن ؛ پیروی کردن او را. اطاعت نمودن او : چو سالار راه خداوند خویش نگیرد ز دانش بد آیدش پیش. فردوسی. راهشان یوز گرفته ست و ندارند خبر ز ...
راه چیزی بر کسی یا جائی گرفتن ؛ بستن. استوار ساختن. مانع شدن : و راه آب بر حسین [ بن علی علیه السلام ] بگرفتند. . . و از آنجا بسته بکشتند. ( تاریخ سی ...
راه گرفتن ؛ جاری شدن. روان شدن : آب از کشت زار بیرون می آمد و راه میگرفت. ( نوروزنامه ) . - || گزیدن و انتخاب کردن : هر که به تأدیب دنیا راه صواب ...